به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا به نقل از «خراسان»، وی گفت: علاقه زیادی به خوردن شکلات داغ داشتم اما پزشک معالجم مرا از خوردن شکلات داغ به شدت منع کرده بود تا جایی که مادرم نیز هیچگاه اجازه نمیداد حتی رنگ شکلات داغ را ببینم. به همین دلیل خوردن این نوع شکلات برایم به یک آرزو تبدیل شده بود و دوست داشتم برای یک بار هم که شده طعم آن را بچشم. این آرزو زمانی برآورده شد که به تنهایی و برای خرید به خیابان رفته بودم.
آن روز ناگهان چشمم به تابلوی «شکلات داغ موجود است» روی شیشه یک کافیشاپ خیره ماند. داخل کافیشاپ دخترها و پسرهای زیادی را دیدم که کنار یکدیگر مشغول صرف قهوه، نسکافه و شکلات داغ بودند. حس کنجکاوی سراسر وجودم را فراگرفته بود. دلم نمیخواست چشمانم را به روی شکلات داغ ببندم و از آنجا عبور کنم!
بالاخره دل به دریا زدم و یک شکلات داغ سفارش دادم. در همین حال پسر جوانی کنارم نشست و گفت: «اگر به تنهایی از کافه خارج شوی دیگر پسران برایت ایجاد مزاحمت میکنند. اگر دوست داری میتوانم تو را با خودروی سواریام به خانه برسانم.» آن لحظه از اینکه پسر جوانی به من اهمیت میداد و پشتیبانم بود ذوقزده شده بودم. از سوی دیگر با دیدن خودروی گرانقیمت او احساس غرور میکردم. با خوشحالی سوار خودرو شدم اما آن جوان غریبه از من خواست سرم را از زیر صندلی بالا نیاورم تا کسی مرا داخل خودرو نبیند. حدود ۲۰ دقیقه بعد خود را داخل پارکینگ منزلی دیدم که آن جوان مرا به آنجا برده بود.
خواستم فریاد بزنم اما راننده و یکی از دوستانش تهدید کردند که مرا میکشند. به ناچار با آنها همراه شدم و به داخل منزلی رفتم که یک روز مرا آنجا نگه داشتند. دیگر هستیام را از دست داده بودم که آنها مرا رها کردند. در دو راهی تردید قرار داشتم و نمیتوانستم تصمیم درستی بگیرم. اگر با پلیس تماس میگرفتم میترسیدم آبرویم برود. اگر به خانه بازمیگشتم نگران بودم که خانواده برای حفظ آبروی خودشان مرا طرد کنند. با اشتباهی بزرگتر به خانه یکی از دوستانم رفتم که با مادرش به تنهایی زندگی میکردند. مادر او وقتی ماجرایم را شنید خیلی از من استقبال کرد و گفت: «از تو مانند دخترم نگهداری میکنم.» به همین خاطر چند روز بعد به همراه دوستم در یکی از مراکز تجاری مشهد به عنوان فروشنده مشغول کار شدیم.
در این شرایط مادر دوستم مرا با پسر جوانی آشنا کرد تا با یکدیگر ازدواج کنیم اما من فقط با آن جوان ارتباط داشتم و خبری از ازدواج نبود. وقتی فهمیدم که مادر دوستم از آن جوان پول گرفته تا ارتباط مرا با او برقرار کند، از خودم متنفر شدم و به اشتباهم پی بردم. دیگر واقعاً دلم برای خانوادهام تنگ شده بود و دوست داشتم دلتنگیهایم را در کنار آنها فریاد بزنم. به همین دلیل با مادرم بعد از گذشت حدود دو ماه از این ماجرا تماس گرفتم و ماموران کلانتری سراغم آمدند و مرا به خانوادهام تحویل دادند.