به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا؛ رضا رفیع مجری و طنزپرداز، با انتشار پستی درمورد دلیل تعطیلی برنامه «منبع موثق» نوشت: ظاهرا این داستان ما و حراست سازمان صداوسیما همچنان ادامه دارد. چون رسانه ملی در اصل مال مردم است که به آن "ملی" گفتند از قدیم؛ فلذا من هم وقتی که دلم می گیرد و اذیت می شوم، به خود مردم گزارش می دهم که خیال نکنند اگر در بیرون و در سطح شهر با نهایت احترام و لبخند با ما برخورد می کنند؛ الزاماً این قضیه همه جا هست.
خیر؛ گاهی از همان دم در سازمان که می خواهیم وارد شویم، بعضی از دوستان حراست چنان با اخم و تخم به آدم نگاه می کنند که انگار ما دشمن هستیم و مجبورند ما را تحمل کنند و اجازه دهند وارد سازمان شویم.
دو سال پیش که در شبکه چهار سیما برنامه شبانه "منبع موثق" را اجرا می کردم که ظرف چند ماه شد برنامه اول این شبکه محدود و منحصر به مخاطبانی خاص؛ یکبار آمدم عین واقعیت ماجرای شبی را گزارش دادم که هوا سرد بود و برف و یخبندان و من هم کمردرد و هر روز در فیزیوتراپی.
اما وقتی رسیدم دم سازمان و می خواستم با ماشینی که از خود سازمان آمده دنبالم وارد سازمان شوم، مرا پیاده ام کردند و هرچه شرح حال خود باز گفتم، افاقه نکرد. فلذا عین ماجرا را بی کم و کاست و بدون هیچ اغراق و اضافاتی همینجا نوشتم و خواندید.
دو سه روز بعد به من قول دادند که مشکل حل می شود؛ شما مطلب تان را بردارید. خیال کردم همه مثل خودم راست می گویند، برداشتم. یک شبش با خودرو همراه داخل شدم، از شب دومش باز همان آش و همان کاسه بود که بود!
برنامه منبع موثق با استقبال شدید ملت مواجه شد(آن هم در شبکه چهار که خودتان جوک هایش را شنیده اید!)؛ و کم کم فشارها شروع شد و گفتند تولیدی برویم، گفتم نه. و تعطیلش کردم بعد چهارده ماه. هنوز هم مردم بعضاً از منبع موثق از من سوال می کنند که چی شد؟....
بله، همین شد که کوتاه در دو خط عرض شد!
این شب ها هم که ساعت ۹ هرشب در شبکه شما برنامه "شکرخند" را اجرا می کنم؛ باز گذار پوست به دباغخانه افتاده است. و باز در همچنان بر همان پاشنه می چرخد که می چرخید!...
نهایت پیشرفت و بهبودی!
چند شب پیش، یکی از زانوهایم درد می کرد و نمی توانستم از پله ها بالا بروم و در ادامه راه، مسیری را که سربالایی تندی است، طی کنم. هرچه به جوانک حراست توضیح دادم که زانو درد دارم، انگار که با اسیر جنگی صحبت می کند؛ بی کمترین انعطافی، با صورتی خشک و بی روح، فقط می گفت: نخیر، نمی شود!....
در دلم گفتم مرض، و به زحمت از پله ها و سربالایی جام جم بالا رفتم که نزدیک شبکه یک، دوستم علی ضیاء(مجری) مرا از دور دید و به یکی از راننده های برنامه اش گفت تا مرا برساند به محل برنامه ام که مردم را بخندانم!.