به گزارش برنا؛ عرض ارادت از این لطیفتر نمیتوان سراغ گرفت. اینکه ذوق و قریحهات را پیشکش کنی برای عرض عاشقی. و این، مرام شاعران دلداده بوده برای خادمی در دستگاه اباعبداللهالحسین (ع) در تمام 1400 سال بعد از قیام عاشورا. شاعران از همان اول انگار داوطلبانه، زبان گویای عزاداران در ماتم اشرف اولاد آدم (ع) و زبان حال آنها در حسرت همراهی با فرزند رسول خاتم (ص) بودهاند و شاید هم به همین دلیل در همیشه تاریخ شیعه، بر صدر مجلس خادمان حسینی جای داشتهاند.
اما قدر و منزلت واقعی شاعرانی را که کلام و ذوق و هنر خود را در رثای خون خدا به خدمت گرفتهاند، باید در عنایات ویژهای جستوجو کرد که از جانب صاحب این مصیبت عظیم نصیب آنها شده است.
تاریخ پر است از روایتهای دلنشین و رشکبرانگیز از احوالات شاعرانی که به پاس علمداری در رونق بخشیدن به مجالس عزای حسینی، از اباعبداللهالحسین (ع) و خاندان عصمت و طهارت (ع) جایزه گرفتهاند و با همین «صله» های نورانی، حاجتروا و عاقبتبخیر شدهاند. در این مجال، به ذکر چند نمونه از این داستانهای زیبا میپردازیم.
وقتی راهزن کاروان کربلا، کربلایی شد
ماجرای «خَلیعی»، شاعر برجسته اهل بیت (ع) از آن داستانهای پر فراز و نشیبی است که پایانی غافلگیرکننده دارد. داستان «ابوالحسن جمالالدین علی بن عبدالعزیز بن ابی محمد الخلعی (یا خلیعی)» قبل از تولدش شروع شد. خانواده او اهل «موصل» و پدر و مادرش، «ناصبی» بودند. ناصبیها با اهل بیت (ع) دشمنی داشتند و با نسبتدادن دشنام و ناسزا، به ساحت ایشان بیاحترامی میکردند. القصه، مادر خلیعی نذر عجیبی کرد. از خدا خواست اگر به او فرزند پسری عنایت کند، به شکرانهاش، او را برای راهزنی خواهد فرستاد! اما راهزنی از چه کسانی؟ نذر مادر خلیعی این بود که پسرش را برای راهزنی و آزار و اذیت و کشتن زائران امام حسین (ع)، سر راه کاروان زائران کربلا بفرستد!
خداوند آرزوی مادر را برآورده کرد و پسر هم وقتی به سن جوانی رسید، پاشنههایش را ورکشید تا نذر مادر را ادا کند! خلیعی به مسیر تردد کاروان زائران امام حسین (ع) رفت و در کمین نشست تا بهمحض ورودشان به آنها حمله کند. طولانی شدن انتظار اما باعث شد از خستگی چشمهایش سنگین شود. اینطور بود که کاروان آمد و آن منطقه را با سر و صدای حرکت شترها و اسبها پشتسر گذاشت و حتی گرد و غبار کاروان بر سر و روی خلیعی هم نشست، اما او از خواب بیدار نشد.
اما بشنوید از خواب خلیعی. او در همان دقایق در عالم خواب، خود را در صحنه قیامت و حسابرسی میدید. فرمان رسید او را در آتش بیندازند. در آتش افتاد اما نسوخت! گرد و غباری بر لباس و بدنش بود که میان او و آتش، حائل شدهبود. خلیعی در همان عالم رؤیا فهمید این گرد و غبار حرکت کاروان زائران کربلاست که بر تن و لباسش نشسته و او را از آتش عذاب الهی در امان نگهداشته است. بیدار شدن خلیعی، مساوی بود با زندگی جدیدش. توبه کرد و از همانجا راهی کربلا شد.
ماجرای پرده حرم و عاقبتبخیری شاعر
ماجرای خلیعی تازه شروع شدهبود. وقتی به کربلا رسید و وارد حرم سیدالشهدا (ع) شد، چشمه ذوقش به عنایت آقا (ع) جوشید و عرض شرمساری خود از گذشتهاش و امید پذیرش حال دگرگونشده امروزش را با سرودن دو بیت شعر، بیان کرد و از آن بهبعد، یکی از دوستان و شاعران خالص اهل بیت (ع) شد.
اما اینکه چرا «خلیعی» به این نام معروف شد هم، داستان زیبایی دارد. همهچیز به آن روز خاص برمیگردد که وارد حرم سیدالشهدا (ع) شد و شروع به سرودن قصیدهای در مدح آن حضرت کرد. همه دیدند که در همان حال که مشغول خواندن این قصیده بود، پردههای دربِ حرم بر شانهاش افتاد. درواقع این «خلعت» و هدیهای بود که از طرف آقا اباعبدالله (ع) به او داده شد. پس از این اتفاق، او را «خَلیعی» یا «خَلعی» نامیدند و او هم همین نام را بهعنوان تخلص شاعریاش انتخاب کرد.
اینجا هوای تازهواردها را بیشتر دارند
داستانهای شیرین خلیعی اما به همینجا ختم نشد. یکبار که میان او و یک شاعر دیگر به نام «ابن حماد» جدلی پیش آمد و هر کدام ادعا میکرد شعر خودش در مدح امیرالمؤمنین (ع) بهتر از شعر دیگری است، تصمیم گرفتند داوری درباره اشعارشان را به مولا (ع) واگذار کنند. اینطور بود که در حرم امیرالمؤمنین (ع) حاضر شدند و قصیدههایشان را داخل ضریح انداختند و منتظر ماندند! بعد از مدتی، اتفاق عجیبی افتاد؛ دیدند پای قصیده خلیعی، با آبطلا و پای قصیده ابن حماد، با آبنقره نوشتهشده است: «احسنت».
اینجا بود که دل ابن حماد گرفت و در دلش خطاب به امام علی (ع) عرض کرد: «من از ارادتمندان باسابقه شما هستم درحالیکه خلیعی مدت زیادی نیست وارد حلقه دوستان شما شده...» خیلی نگذشت که امیرالمؤمنین (ع) در عالم رؤیا از ابن حماد دلجویی کردند و فرمودند: «تو از مایی اما او جدیدالعهد به ولایت ماست و رعایت او بر ما لازم است.»
***
شاعری که بهخاطر خوشخطی نابینا شد!
«میرزا محمد شفیع شیرازی متخلص به وصال شیرازی» از شاعران و عارفان صاحبنام دوران فتحعلی شاه قاجار، یکی از شعرایی بود که خیلی زود جایزهاش را از خوان پرنعمت اهل بیت (ع) گرفت. ماجرای وصال یا بهتر بگوییم گرفتاری او از خوشخطیاش شروع شد! بله. شاعر داستان ما به اصطلاح امروزیها، شخصیتی همهفنحریف بود. او علاوهبر درجات علم و عرفانی، در عرصه خوشنویسی هم مهارت کاملی در تمام انواع هفتگانه خط ازجمله نسخ، نستعلیق، ثلث، رقاع، ریحان، تعلیق و شکسته داشت. از میان کتابهایی که با خط خوشش نگاشت، اشاره به 67 جلد قرآن کفایت میکند.
اما همین مداومت بر نوشتن، بلای جان چشمهایش شد. چشمهایش که آب آورد، دست به دامان پزشک شد. تجویز پزشک اما عجیب و غمانگیز بود. گفت: درمان چشمهایت با من اما به یک شرط؛ دیگر با آنها نه بخوانی و نه خط بنویسی! دست پزشک، شفا بود و چشمهای وصال نور دوباره گرفت. اما جدایی از کتاب و کتابت برای او غیرممکن بود. پس دوباره شروع به خواندن و نوشتن کرد، کاری که نتیجهاش، نابینایی کامل او بود!
برای حسین (ع) نیت کرد، برای حسن (ع) شعر گفت
اینجا دیگر کاری از پزشکان برنمیآمد. وصال دست توسل به دامان رسولالله (ص) زد و ازایشان طلب شفا کرد. بعد از آن بود که یک شب در عالم رؤیا خود را در محضر پیامبر اکرم (ص) دید و ایشان فرمودند: «چرا در مصائب حسین (ع) مرثیه نمیگویی تا خداوند متعال چشمت را شفا دهد؟» نسخه شفابخش حضرت رسول (ص) اما یک توصیه تکمیلی هم داشت.
در همان حال، حضرت فاطمه زهرا (س) هم در آن مقام حاضر شده و خطاب به شاعر سرگشته داستان ما فرمودند: «وصال! اگر شعر مصیبت گفتی، اول از حسنم شروع کن؛ او خیلی مظلوم است.»
صبح فردا، همینکه وصال چشم باز کرد، دست به دیوار گرفت و همانطور که دور خانه قدم میزد، شروع کرد به سرودن:
از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد/ آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کرد
مصرع دوم به پایان نرسیدهبود که بهیکباره چشمان وصال، روشن و بینا شد! و او ادامه داد:
خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت/ دل را تهی زخون دل چند ساله کرد
زینب کشید معجر و آه از جگر کشید/ کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد...
اینطور بود که وصال، برای این شعر، هم از رسولالله (ص) جایزه گرفت، هم از امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و هم از مادر بزرگوارشان (س).
***
همه رفتند و من جا ماندم ای دوست
«مقبل کاشانی»، شاعر برجسته آستان اهل بیت (ع) بود اما این تنها مشخصهاش نبود. همه او را به «حسرتبهدلی» میشناختند. کافی بود بشنود یا ببیند کسی عزم سفر کربلا کرده تا دوباره آسمان چشمهایش بارانی شود و روزیاش، اشک حسرت. عشق و عطش و آرزومندی، همه را داشت اما تنگدستی، حسرت زیارت را بر دلش گذاشتهبود. اما بالاخره نوبت به مقبل هم رسید و خدا وسیله زیارت را برایش جور کرد. یکی از دوستان که هزینه سفرش به کربلا را تقبل کرد، از کاشان به طرف کربلا حرکت که نه، پرواز کرد.
«که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...»؛ این وصف حال مقبل بود در سفری که همه عمر آرزویش را داشت. وقتی حوالی گلپایگان راهزنان به کاروان آنها حمله کردند، نهفقط خرج سفر و اموال آنها بلکه تمام آرزوهایشان را هم با خود بردند. اینطور بود که عدهای دستخالی به خانههایشان در کاشان برگشتند و عدهای هم هرطور بود خود را به گلپایگان رساندند تا در آنجا از اقوام و دوستانشان پولی قرض کنند و سفرشان را ادامه دهند. ماجرای مقبل اما متفاوت بود. نه دل برگشتن به شهرش داشت و نه امیدی به گرهگشایی در گلپایگان. اما با خودش گفت: «به گلپایگان میروم و آنجا میمانم و کار میکنم تا خرج سفرم را فراهم کنم.»
... به حرم رهم ندادند
انتظار شاعر داستان ما آنقدر طولانی شد تا محرم از راه رسید. برای شاعر و ذاکر امام حسین (ع) اما چه فرقی میکند کجا باشد؟ هرجا که باشد، همانجا را حسینیه و مجلس عزای آقا میکند. شب عاشورای آن سال، با شعرخوانی مقبل کاشانی، برای اهالی گلپایگان هم عاشورای دیگری شد؛ پر از شور و غوغا. همان شب، مقبل در عالم رؤیا دید به کربلا رسیده و در مقابل حرم اباعبدالله (ع) ایستاده است. وارد صحن شد اما همینکه خواست بهطرف ضریح آقا برود، مانعش شدند.
مقبل حالوهوای آن دقایق را اینطور توصیف میکند: «در دلم گفتم: خدایا! اینجا که نباید مانع ورود کسی به حرم شوند... یک نفر انگار صدایم را شنیدهباشد، در جواب گفت: حق با توست مقبل! اما علتی دارد. در این دقایق، خانم فاطمه زهرا (س) بههمراه مادرشان، حضرت خدیجه کبری (س)، آسیه، هاجر، ساره و گروهی از حوریان در حرم مشغول زیارتاند و ازآنجاکه تو نامحرم هستی، اجازه ورود نداری. متعجب پرسیدم: تو که هستی؟! گفت: من از فرشتگان حافّین حرم هستم.»
حاشیهنگاری «مقبل» از مجلس عزاداری پیامبران در شب عاشورا
«آن فرشته برای دلجویی، مرا به دیگر قسمتهای حرم راهنمایی کرد. به بخش غربی صحن که رسیدیم، با مجلس باشکوهی مواجه شدم. درباره حاضران در مجلس که پرسیدم، در جواب گفت: پیامبران خداوند هستند؛ از آدم (ع) تا خاتم (ص) که جملگی برای زیارت اباعبداللهالحسین (ع) آمدهاند.
در همان اثنا، چشمم به جمال حضرت محمد مصطفی (ص) روشن شد و شنیدم که فرمودند: «به محتشم بگویید بیاید.» محتشم که وارد مجلس شد، حضرت رسول اکرم (ص) به منبر اشاره کردند. محتشم بهطرف منبر رفت و روی هر پلهای ایستاد، حضرت (ص) به او فرمودند: «بالاتر برو.» و آنقدر بالا رفت تا به پله نهم رسید. اینجا بود که رسولالله (ص) فرمودند: «امشب، شب عاشوراست. ای محتشم! از آن اشعار جانسوزت بخوان!» و محتشم شروع کرد:
کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا/ در خاک و خون تپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او زار میگریست/ خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک/ زان گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان/ خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید/ خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد/ فریاد العطش ز بیابان کربلا
شعرخوانی محتشم به اینجا که رسید، حضرت رسول (ص) در میان صدای گریه و ناله پیامبران فرمود: «ای پدران من! ببینید با فرزندم حسین چه کردند. آب فراتی که همه حیوانات از آن مینوشند، بر فرزندم حرام کردند...» و با گریه به محتشم اشاره کردند که؛ «باز هم بخوان .»
محتشم ادامه داد:
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار/ خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
صدای شیون که به اوج رسید، محتشم خواست از منبر پایین بیاید اما حضرت (ص) فرمودند: باز هم بخوان.
محتشم درحالیکه عمامه را از سرش برمیداشت، فریاد برآورد: یا رسول الله!
این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست/ وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی/ دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست/ زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
اینجا دیگر پایان کار محتشم بود چون رسولالله (ص) با شنیدن این ابیات از هوش رفتند و همه انبیا بر سر میزدند. در این لحظه، یکی از فرشتگان شروع به زمزمه ادامه اشعار محتشم کرد:
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد/ بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک/ مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
محتشم از منبر پایین آمد و وقتی مجلس به حالت عادی برگشت، حضرت رسول اکرم (ص) بهعنوان صله، عبای خود را بر دوش محتشم انداختند.
به دستور مادر خواندم، از دست پسر جایزه گرفتم
هرچه شکوه مجلس شعرخوانی محتشم زیاد بود، حسرت مقبل از آن زیادتر بود. در دلش میگفت: من هم شاعر اهل بیت (ع) و مرثیهسرای کشته غریب کربلا هستم. کاش حضرت ختمی مرتبت (ص) به من هم بگویند اشعارم را بخوانم. اما انتظارش بینتیجه بود. ادامه ماجرا از زبان خودش خواندنیتر است:
«همینکه دلشکسته و ناامید از حرم خارج شدم، یکی از حوریان صدا زد: ای مقبل! فاطمه زهرا (س) نزد پدر بزرگوارشان آمدند و فرمودند به مقبل هم بگویید بیاید اشعارش را بخواند... اذن که دادهشد، وارد مجلس شدم و روی پله اول منبر ایستادم. مکثی کردم اما رسولالله (ص) نفرمودند بالاتر بروم. اینجا فهمیدم مقام محتشم کجا و درجه من کجا... و شروع به خواندن اشعارم کردم:
تابلوی «عرش بر زمین افتاد» اثر «حسن روح الأمین»
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت/ نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت
هوا چو قیرگون گردید/ عزیز فاطمه از اسب واژهگون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد/ اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد
به اینجا که رسیدم، حوریهای آمد و گفت: مقبل! دیگر نخوان که زهرا (س) از هوش رفت... از منبر پایین آمدم. اینجا هم میان من و محتشم فرق بود چون رسول اکرم (ص) صلهای به من عطا نفرمودند.
فرصت به اندوه و دلشکستگی من نرسید چون در همان لحظه در عالم رؤیا، سیدالشهدا (ع) را دیدم که از آن حلقوم بریده مرا صدا کردند و فرمودند: «ای مقبل! من خودم صله تو را خواهم داد.» در همین حال از خواب بیدار شدم. فردای آن روز، کاروانی به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا هم همراه خود برد. من جایزهام را از شهید کربلا گرفتهبودم...»
***
وقتی رهبر، راوی عنایت به یک شاعر میشوند
به داستان عنایتی که به مرحوم آیتالله مهدی الهی قمشهای شد، از هر طرف نگاه کنیم، جذاب و تاثیرگذار است؛ شاعری که نذر کرد، آنکه مورد عنایت واقع شد و حتی روایتکننده این داستان.
داستان از دو سال قبل، نقل محافل شد و دهانبهدهان چرخید و کامها را شیرین کرد؛ از روزی که شاعران به دیدار مقام معظم رهبری رفتند. حضرت آیتالله خامنهای در آن دیدار، از دو چهره شناختهشده معاصر در حوزه علم و ادب و عرفان یاد کرده و با اشاره به دیوان «منظومه حسینی»، اثر مرحوم آیتالله مهدی الهی قمشهای گفتند: «مرحوم الهی قمشهای، منظومه «نغمه حسینی» را برای پسرش، حسین آقا (دکتر حسین الهی قمشهای) - که حالا مطرح است - گفته. خود مرحوم آقای الهی این قضیه را شخصاً برای من تعریف کرد که این بچه، مریض بوده و ایشان قطع امید کردهبودند از اینکه بچه شیرخواره زنده بماند. نذر میکند اگر بچه زنده بماند، منظومهای بگوید درباره امام حسین (ع).
به این نوزاد، آب بدهی، میمیرد!
مرحوم الهی قمشهای تعریف میکرد: «بچه داشت میمرد. برای اینکه مادرش جانکندن او را نبیند، گفتم برو پشتبام دعا کن. درواقع به این بهانه خواستم از بالای سر بچه دورش کنم. در همان حال، این نذر به ذهنم رسید که اگر این بچه خوب شود، منظومهای درباره امام حسین (ع) میگویم. به فکر فرو رفتم که از کجا شروع کنم و ذرهذره رسیدم به علیاصغر (ع) و تشنگی علیاصغر (ع)...
همینجا ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد. یادم آمد به دستور دکتر، این بچه 3، 4 روز است نه آب خورده و نه شیر. دکتر گفتهبود آب و شیر برایش ضرر دارد و اگر بخورد، میمیرد. با خودم گفتم: این بچه، تشنه است. حالا هم که دارد میمیرد. آب بدهم که لااقل تشنه نمیرد... خلاصه، شروع کردم با قاشق چایخوری ذرهذره آب ریختم لای لبهای بچه. چند بار که این کار را کردم، دیدم چشمهایش را باز کرد. بیشتر که به او آب دادم، شروع کرد به گریه کردن. رفتم کنار راهپله و مادرش را صدا زدم و گفتم: بیا بچهات شیر میخواهد. مادر فکر کرد بچه مرده و من با این روش دارم او را خبر میکنم. اما وقتی پایین آمد، دید بچه دارد گریه میکند و واقعاً شیر میخواهد. همان شیر خوردن باعث شد بچه، خوب شود...»
«نغمه حسینی»، یادگار یک عنایت شیرین
مرحوم آیتالله الهی قمشهای نذرش را ادا کرد و یک منظومه برای امام حسین (ع) سرود. منظومه «نغمه حسینی»، در قالب مثنوی و بر وزن مخزن الاسرار نظامی گنجوی در شرح شهادت امام حسین (ع) سروده شده است. ابیاتی از این منظومه به این شرح است:
عهد نمودم که گر این طفل ناز/ باز رهد زین مرض جانگداز
قصه سلطان شهیدانِ دین/ نظم کنم نغز چو درّ ثمین
...
حادثه کربوبلای وصال/ سوخت ز سیمرغِ خرد، پر و بال
قصه سلطان شهیدان، حسین/ قلب جهان ساخته پُر شور و شین
قصه او مخزن اسرارِ هوست/ بشنوی آر هست تو را مهرِ دوست
...
ای فلک! امشب، شب عاشور ماست/ شور مکن گر به دلت شور ماست
شب نه که معراجگه مصطفی/ لیله اسرای سپاه وفا
...
***
پیرمرد روستایی، مهمان ویژه مجلس سخنرانی روشنفکرها
حسن ختام این نوشتار، روایتی به نقل از مرحوم دکتر «عبدالحسین زرینکوب» است؛ روایتی از شعر حافظ و باز شدن پنجرههایی جدید از دنیای زیبای ارادتمندی او به ساحت مقدس اهل بیت (ع) و خاصه، اباعبداللهالحسین (ع).
دکتر زرینکوب میگوید: «روز عاشورا بود و قرار بود در مراسمی به همین مناسبت به در حضور جمعیتی که هم افراد عادی در آن حضور داشتند و هم افراد تحصیلکرده و بهاصطلاح روشنفکر سخنرانی کنم. آرام وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم. نمیخواستم فعلاً کسی متوجه حضورم شود. در خلوت خودم، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی میگشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند. اما هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. در همین لحظه، پیرمردی که کنار دستم نشستهبود، با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد: «ببخشید، شما استاد زرینکوب هستید؟» گفتم: استاد که چه عرض کنم، ولی زرینکوب هستم. خیلی خوشحال شد و از این گفت که چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. در میان صحبتهایش با خودم میگفتم: این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن مرا داشته باشد؟
پیرمرد روستایی با آن چهره آفتابسوخته، متین، سنگین و باوقارش، میگفت مکتب رفته و عم جزء خوانده. حالا هم در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ. چند بیت جسته و گریخته هم از غزلیات خواجه خواند؛ چه زیبا هم غزل حافظ را میخواند. پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟ گفت: «سؤالی داشتم.» گفتم: بفرمایید. پرسید: «شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟» گفتم: خب بله، صد درصد. گفت: «ولی من اعتقاد ندارم.» پرسیدم: من چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی برمیآید؟ گفت: «خیلی دوست دارم معتقد شوم. یک زحمتی برای من میکشید؟ یک فال برایم میگیرید؟» گفتم: ولی من الان دیوان حافظ ندارم. بلافاصله یک دیوان جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: «بفرما.»
مات و مبهوت نگاهش کردم. دیوان حافظ را از دستش گرفتم و گفتم: نیت کنید. فاتحهای زیر لب خواند و گفت: «برای خودم نمیخواهم. میخواهم ببینم حافظ درباره امروز (روز عاشورا) چه میگوید؟» شوکه شدم و مردد در گرفتن فال. حافظ و عاشورا؟ اگر جواب نداد، چه؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه میشود؟
با اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمهبهکلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که بهطور ویژه به این موضوع پرداختهباشد. اما چشمانم را بستم، فاتحهای قرائت کردم و حافظ را به شاخه نباتش قسم دادم و صفحهای را باز کردم و این شعر آمد:
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت/ گر نکتهدان عشقی خوش بشنو این حکایت
...
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس/ گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا/ سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
...
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/ زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
...
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ/ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدایا! این غزل اگر موضوعش امام حسین (ع) و وقایع روز عاشورا و شب یازدهم نباشد، پس چه میتواند باشد؟ سالها خود را حافظ پژوه میدانستم اما هیچوقت حتی یکبار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکردهبودم. این غزل، باید بهطور ویژه برای همین مناسبت سروده شدهباشد. بیت اولش را که خواندم، پیرمرد از بیت دوم شروع به زمزمهکردن با من کرد. شعر را از حفظ میخواند و گریه میکرد، طوری که چهار ستون بدنش میلرزید؛ انگار داشتم برایش روضه میخواندم. گفت: «معتقد شدم استاد. معتقد بودم، ایمان پیدا کردم.» و گریه امانش نداد...
حالا دیگر میدانستم سخنرانیام را چگونه شروع کنم. آن روز من، روضهخوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که بهقول خودشان پای هیچ روضهای گریه نکردهبودند.