به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا؛ زن ۲۵ ساله در حالی اشک ریزان این جملات را مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد بیان میکرد که غرور و آینده اش لگدمال شده است. این زن جوان در میان هق هق گریه و در تشریح سرگذشت خود گفت: «رشید» تنها پسر سر به زیر محله بود که در همسایگی ما زندگی میکرد او آن قدر نجیب و باوقار در کوچه و محله رفت و آمد میکرد که هر دختری عاشقش میشد. مادر او نیز وقتی کنار مادرم مینشست و به درد دل میپرداخت مدام از اخلاق و رفتار «رشید» تعریف و تمجید میکرد.
وقتی چشمش به من میافتاد از درس و دانشگاه پسرش سخن میگفت و در نهایت موضوع را به تحصیلات من و داشتن یک عروس خوب گره میزد. آن روزها من آخرین ترم مقطع کاردانی را میگذراندم و از شنیدن حرفهای مادر رشید خوشحال میشدم وقتی او درباره یک عروس خوب لب به سخن میگشود لبخند آرامی بر لبانم مینشست و در دل آرزو میکردم با رشید ازدواج کنم. اما نمیدانستم که تقدیر چنین رقم خورده است. خلاصه روزی هنگام یک غروب زیبا مادر رشید استکان خالی چای را درون سینی گذاشت و به آرامی در گوش مادرم مطلبی را بازگو کرد که گل لبخند روی چهره مادرم شکفته شد.
همان شب زیبا بود که مادرم مرا به آغوش کشید و ماجرای خواستگاری مادر رشید را بیان کرد از خوشحالی و شرم و حیا سرخ و سفید میشدم که داخل اتاقم رفتم. انگار روی زمین بند نبودم، اما اضطراب و استرس عجیبی نیز داشتم و مانند همه دختران دم بخت آینده زندگی مشترکم را به تصویر میکشیدم چرا که رشید پسری مودب و دوست داشتنی بود. خلاصه بدون هیچ صحبت و شرطی و تنها با گفت: وگوی بزرگ ترها مراسم خواستگاری و عقدکنان برگزار شد. من که از این ازدواج بسیار رضایت داشتم همه عشق و احساسم را نثارش میکردم، اما رشید خیلی کم حرف و سر به زیر بود همه اطرافیانم این موضوع را ناشی از نجابت و خجالتی بودن نامزدم میدانستند در حالی که من دختری پرشور و نشاط بودم و دوست داشتم لحظات هیجان انگیزی را کنار او تجربه کنم. با وجود این در دوران نامزدی رابطه گرم و صمیمی با یکدیگر نداشتیم به طوری که رشید حتی تمایلی به حضور در جمع خانوادگی یا حتی مراسم فامیلی نداشت. خانواده ام که این رفتارها را میدیدند مرا دلداری میدادند که با آغاز زندگی مشترک همه چیز تغییر میکند و خجالت رشید نیز فرو میریزد.
خلاصه زندگی مشترک ما در حالی آغاز شد که پدرم برای شکوه مراسم ازدواجم سنگ تمام گذاشت. با وجود این هیچ تغییری در رفتار و گفتار همسرم ایجاد نشد. او همچنان از من گریزان بود و به روابط عاطفی و احساسی من به سردی پاسخ میداد. گاهی با اضطراب و نگرانی خانه را ترک میکرد و گاهی نیز با حالتی پریشان به خانه میآمد و در واقع زندگی را با گوشه گیری میگذراند. تا این که باردار شدم، اما رشید اصلا خوشحال نشد به همین دلیل من هم دچار تالمات روحی شدم چرا که رشید یا در محل کارش بود یا در ماموریت به سر میبرد. در همین روزها بود که یک زن ناشناس زنگ منزلمان را به صدا درآورد وقتی در واحد آپارتمانی را باز کردم در حالی که مرا به نام خطاب میکرد اجازه خواست تا درون منزلم بیاید. حیران و متعجب پرسیدم شما؟ گفت: یک دوست قدیمی! بالاخره آن زن وارد خانهام شد و شروع به حرف زدن کرد او حرف میزد، ولی من چیزی نمیشنیدم فقط به خاطر دارم زمانی که چشمهای اشک آلودم را گشودم آن زن رفته بود و مادرم در کنار من اشک میریخت.
آن جا بود که فهمیدم رشید قبل از ازدواج با من زن مطلقهای را به عقد موقت خودش درآورده بود و حالا که آن زن فرزندی به دنیا آورده به خاطر گرفتن شناسنامه برای نوزاد با یکدیگر به اختلاف خورده اند! آن زن میگفت: در دوران مجردی با رشید دوست بودم، اما تقدیر به گونهای رقم خورد که من با کس دیگری ازدواج کردم، ولی این ازدواج پایدار نبود و من بعد از طلاق دوباره سراغ رشید رفتم و به عقد موقت او درآمدم، اما خانواده رشید مرا نمیپذیرفتند تا این که رشید هم برای حفظ آبروی خانواده اش تن به ازدواج با تو داد و ...