به گزارش خبرگزاری برنا استان البرز؛ در وهله ی اول، گمان می کنی "استاد" این آموزشگاه، باید بیش از 40 بهار زندگی اش را سپری کرده باشد، اما با همان نگاه نخستین درمی یابی که اگرچه بسیار جوان است، ولی به لحاظ کار هنری، به تجربه و پختگی گسترده ای دست یافته و قادر به تربیت و پرورش هنرجویانی است که هیچ گونه پیشینه ی کار هنری نداشته اند و حتی در سنین میانسالی به آموزش هنر علاقه مند شده اند.
"علی خزائیان" متولد 25 آبان ماه 1364 در شهرستان تویسرکان است که از سال 1380 در سن 16 سالگی نقاشی را به صورت حرفه ای آغاز و مدرک کارشناسی هنرهای تجسمی (نقاشی) را از دانشگاه جامع علمی کاربردی جهاد دانشگاهی هنر کرج دریافت کرده است.
او تاکنون 5 نمایشگاه انفرادی و بیش از 12 نمایشگاه گروهی برگزار کرده است که یکی از نمایشگاه های انفرادی او، نقاشی ایرانی بوده و بقیه ی آنها موضوعات و سبک های مختلف داشته اند.
آخرین نمایشگاه او، نمایشگاه طراحی "چهل مرقع مانا" است که در سبک سوررئال بوده و در آبان ماه در گالری هنرهای زیبای کرج برگزار شده است.
به بهانه ی برگزاری این نمایشگاه متفاوت طراحی، با خالق آثار ناب و مفهومی نمایشگاه، "استاد علی خزائیان" مصاحبه ای را ترتیب داده ایم که در ادامه می خوانید:
* چرا نقاشی را انتخاب کردید؟
شاید بهتر است بگویم که در واقع از کودکی نقاشی من را انتخاب کرده بود؛ بنا به گفته ی مادرم، از همان کودکی بر روی برگه ها و دیوارها شکل هایی مثل دایره های نامنظم، خط های صاف و ... می کشیدم. از حدود 5 سالگی که تقریبا دیگر می توانستم شکل ها را بکشم، فهمیدم که خیلی نقاشی را دوست دارم.
کلاس اول ابتدایی یک نقاشی کشیدم و به معلم نشان دادم؛ اول باور نمی کرد که نقاشی را خودم کشیده باشم. ولی وقتی دوباره همان نقاشی را سر کلاس کشیدم، شگفت زده شد و گفت "خیلی جالبه که شما قاعده ی پرسپکتیو رو هم رعایت کردی"؛ و این درحالی است که من اصلا آن وقت ها نمی دانستم که پرسپکتیو چیست.
حتی وقتی درس می خواندم، یک برگه سفید را هم لای کتاب می گذاشتم که وقتی که از درس خواندن خسته می شوم، طراحی کنم.
* از فعالیت های دیگر هنری که انجام می دهید برایمان بگویید.
از سن 16 سالگی موسیقی را با ساز دف آغاز کردم و از 19 سالگی شروع به تمرین آواز ایرانی کردم. در حال حاضر هم بر سازهای کوبه ای تسلط دارم اما ساز تخصصی من دف است.
* علاقه به آواز چگونه در شما ایجاد شد؟
آواز خواندن برای من خیلی اتفاقی شکل گرفت ولی الان بسیار خوشحالم که می توانم آواز بخوانم؛ چون حتی سازها هم نمی توانند به اندازه ی آواز احساسی باشند و حس درونی هنرمند را بیان کنند. در ساز، باز هم هنرمند متکی به چیزی است که بین او و حس درونی اش قرار دارد؛ ولی در آواز، حس درونی هنرمند بی واسطه از گلوی او بیان می شود.
اما در نهایت موسیقی را به عنوان یک نیروی کمک کننده به نقاشی می بینم، چون هنر اول من نقاشی است.
* آیا در زمینه ی موسیقی با گروهی همکاری داشته اید؟
اولین گروه موسیقی را در سال 86 با چند نفر از دوستان که تنبک، سه تار و ویلن می زدند، تشکیل دادیم. در شب شعرها و چند همایش اجرا داشتیم. من در آن زمان دف می زدم. بعد از یک سال گروه کمی تغییر کرد و خودم خواننده ی گروه شدم و در عین حال تنبک هم می زدم.
یک گروه تکنوازی دف هم داشتیم که اعضای آن، همه از هنرجویان خودم بودند و کارهای عرفانی انجام می دادیم. اکثر کارها کپی بودند اما دو سه اثر هم کار کردیم که خودم ملودی آنها را ساخته و تنظیم کرده بودم.
در کنار اینها گروه موسیقی محلی هم داشتیم و ترانه های محلی را به زبان های مختلف اجرا می کردیم.
در حال حاضر هم گروه جدید ما تازه تأسیس شده است و ان شاءا... خبرهای خوبی از این گروه شنیده خواهد شد؛ چون اعضای گروه انرژی خوبی دارند و بسیار هم پیگیر هستند.
این گروه هم در حوزه ی فولکلور یا موسیقی محلی فعال است و قطعه هایی که انتخاب می کنیم، به زبان های آذری، کردی، لری، گیلکی، مشهدی و مازندرانی هستند.
دف، تنبک، تار، سنتور و سه تار، سازهایی هستند که فعلا در تمرینات این گروه از آنها استفاده می کنیم و بنده، تنظیم ملودی ها، آواز و نواختن تنبک را بر عهده دارم.
* ایده ی برگزاری آخرین نمایشگاه شما که نمایشگاه طراحی "چهل مرقع مانا" بود، از کجا کلید خورد؟
من اصلا قصد داشتم چیز دیگری را نمایش دهم و دوست داشتم یک نمایشگاه امپررئال برگزار کنم که تلفیقی است از امپرسیونیسم و رئالیسم. موضوع کارهایم هم فیگوراتیو بود؛ به این معنی که حول محور فیگور می چرخید. قصد داشتم این نمایشگاه را در خانه ی هنرمندان کرج برگزار کنم. چند نمونه کار بردم تا تأییدیه بگیرم؛ اما خانمی که آنجا بودند، گفتند که اجازه ی نمایش این موضوعات و این مدل کارها را نداریم. گفتم که خوب قانون است و باید در چارچوب این قانون فعالیت کنم. اما چیز مهمی هست که من چون دوست دارم وقتی نقاشی کار می کنم، نه مال زمان خاصی، نه مال فرهنگ خاصی و نه مال مکان خاصی باشد، به همین خاطر برای فیگورهایم لباس نمی کشم. و مدام درگیر این بودم که چگونه می توانم حس خودم را با فیگور در نقاشی هایم بیان کنم.
خود رنگ، مقداری دردسرساز می شود؛ چون به حقیقت نزدیک ترش می کند یا اینکه یک مقدار چشم را درگیر زیبایی ها و جلوه های بصری آن می کند. این بود که من را به مسئول امور فرهنگی اجتماعی معرفی کردند تا دوباره صحبت کنم و با توجه به تغییر موضوع نمایشگاهم، برای برگزاری زمان بگیرم.
آنها من را فرستادند خانه ی هنرمندان و در آنجا به من گفتند ما نمی توانیم نمایشگاه خانه ی هنرمندان را به هرکسی بدهیم. وقتی در خصوص مدرک دانشگاهی و فعالیت های هنری خودم توضیح دادم، به من گفتند: "مثلا اکبر آقا، بقال سر کوچه خطش هم خوبه، ولی نمیتونه بلند شه بیاد اینجا خط بنویسه!، باید از جایی معرفی شده باشه یا اینکه به اصطلاح یک هنرمند معروف باشه؛ چون ما کارهای فاخر رو به نمایش می گذاریم."
خیلی از این برخورد ناراحت شدم و به خانه رفتم و خوابیدم. تقریبا نیمه های شب بود که خواب دیدم تبدیل به یک درخت شده ام و دارم حرکت می کنم. اما یکی از شاخه هایم شکسته و من دارم درد وحشتناک آن شاخه ی شکسته شده را احساس می کنم. بعد از این که یک مسیری را طی کردم، دیدم شاخه ی سمت چپم هم دارند می برند و من اصلا دست هایی را که داشتند شاخه ی من را می بریدند، نمی توانستم ببینم. دیدم یکی از شاخه هایم افتاده و شاخه ای که شکسته بود هم داشت می افتاد؛ خودم آن شاخه ی آویزان را کندم. توانایی حرف زدن هم نداشتم و نمی توانستم اعتراض کنم به این وضعیت. در مسیر حرکتم، وقتی به پایین نگاه کردم، دیدم که دو تا از ریشه هایم هم که با آنها قدم برمی داشتم، نیستند و بریده شده بودند.
تا اینکه رسیدم کنار یک برکه و وقتی در کنار آن نشستم، تصویر خودم را در آب برکه دیدم. یعنی چهره ی خودم را دیدم با بدنی که تبدیل به درختی شده با شاخه ها و ریشه های بریده شده. انگار وقتی به برکه نگاه می کردم، التیام می یافتم؛ درونم را داخل برکه می دیدم و در درون خودم غرق شده بودم.
وقتی از خواب بیدار شدم، بعد ازظهر همان روز مداد به دست گرفتم و شروع کردم به کشیدن. و فقط هم می خواستم که حسم را بیان کنم، اصلا در آن لحظه برنامه ای برای برگزاری نمایشگاه و ادامه دادن این مجموعه نداشتم.
زنی را کشیدم که شاخه های ریز از پیشانی اش پایین آمده اند، پیشانی اش ترک خورده و یک پرنده روی شاخه ی سمت راستش نشسته است.
ماجرای آن نقاشی، بیان حس درونی و گم گشتگی در عالم بیرونی بود و نامش را "فریاد صامت" گذاشتم؛ چون در مواقع بسیاری در زندگی نه می توانیم اعتراضی کنیم و نه چون و چرایی بیاوریم.
بعد از چند روز یک موضوع دیگری نسبت به همین مفهوم به ذهنم رسید و من فکر کردم که این، می تواند دومین اثر در این موضوع باشد و سومی، چهارمی، پنجمی و ... هم می تواند خلق شود و به این فکر کردم که چرا نمایشگاه طراحی برگزار نکنم؟ و این در حالی بود که من تا قبل از این، هیچ نمایشگاه طراحی برگزار نکرده بودم.
با توجه به اینکه در نمایشگاه طراحی با حذف رنگ، 50 درصد از قدرت نقاش نیز در جذب مخاطب حذف می شود، به این فکر کردم که من می توانم با فرم ها و خطوط و با عناصر، حس زیادی را در کارم بیان کنم و حتما نیازی به استفاده از رنگ ندارم. رنگ را حذف می کنم و خوابم را در تابلوهای مختلف با احساسات متفاوت به تصویر می کشم.
بالاخره با این فکر شروع کردم به کشیدن و 20 اثر در موضوع این مجموعه طراحی کردم. بعد با دکتر سجاد فروغی، مسئول گالری هنرهای زیبا، صحبت کردیم و در خصوص برگزاری نمایشگاه در آنجا به توافق رسیدیم و وقتی فضای نمایشگاه را دیدم، احساس کردم کارهای من برای آن فضا خیلی کم است و به همین دلیل با نظر استاد راهنمای خودم استاد جلالوند، 20 تای دیگر هم در سایز 50 در 70 و 70 در 100 کار کردم.
در این تابلوها، احساسات مختلف انسانی و شرایط گوناگونی که برای انسان ها رقم می خورد به نمایش گذاشته شده است، مثل تابلوی شوریده که غمگینی و شوریدگی عاشقانه را به تصویر می کشد، تابلوی مادرانه که حس زیبا و مقدس مادر شدن را نمایش می دهد، تابلوی نشمیل به معنای زیباتر که حس زیبایی را بیان می کند، تابلوی گورستان آرام که انتهای هر آدمی را نشان می دهد که در نهایت همه ی انسان ها فارغ از همه ی غم ها و شادی ها، عاشقی ها و شکست ها، در اینجا برای همیشه آرام می گیرند.
* برای شما چه چیزی در هنر اهمیت بیشتری دارد؟
اول از همه، بیان احساسم برایم مهم است؛ این که بتوانم نتیجه ی احساسم را ببینم. به همین دلیل است که همیشه چه در موسیقی و چه در نقاشی، چند کار را باهم تلفیق می کنم و به تقلید صرف اعتقادی ندارم.
* هیجان انگیزترین اتفاقی که در دنیای هنر تجربه کرده اید، چه بوده است؟
یکی از هیجان انگیزترین اتفاقاتی که برای من در دنیای هنر افتاد، این بود که من خیلی اتفاقی به سمت آموزش هنر کشیده شدم. من از 19 سالگی وارد فضای آموزش هنر شدم در حالی که اصلا هدفم این نبود، چون فکر می کردم نهایتا از حدود 30 سالگی شروع به آموزش خواهم کرد که با علم بیشتری بتوانم این کار را انجام دهم.
* امروزه هنرمندان مخصوصا در هنرهای تجسمی و نقاشی با چه مشکلاتی مواجه هستند؟
دو تا مشکل عمده وجود دارد؛ یکی شرایط گالری هاست که در کرج ما معمولا فضای مناسبی که بتوان به عنوان گالری از آن یاد کرد، نداریم. معمولا سقف گالری باید ارتفاع خاصی داشته باشد، محیط آن باید مستطیل و یا نزدیک به مستطیل باشد و فضای بازی داشته باشد. اما گالری هایی که در کرج وجود دارند، اکثرا واحدهای آپارتمانی هستند که تبدیل به گالری شده اند. ضمن اینکه هنرمندان در خلق آثارشان خیلی آزادی بیان ندارند.
مشکل دوم هم از نظر هزینه هاست؛ در حال حاضر تهیه ی ابزار برای کسانی که نقاشی کار می کنند و درآمد خیلی خاصی هم ندارند، خیلی سخت است.
* زمانی که اثری را خلق می کنید، چه احساسی دارید؟
حس خداگونه دارم؛ احساس می کنم شبیه خدا هستم... البته نه به جایگاه و منزلت خدا، اما قسمت کوچکی از حس خدا را دارم. تفاوتش این است که اثری که من خلق می کنم، کاملا ثابت است ولی خداوند اثری متحرک مثل انسان خلق کرده و او را می بیند. به این فکر می کنم که وقتی من بابت این تصویر ثابت که خلق کرده ام، تا به این حد لذت می برم، حال خدا برای خلقت من که حرکت می کنم، نیایش می کنم و او را شکر می کنم، چقدر ممکن است لذت ببرد...
* آرامش روحی خود را در چه چیزی پیدا می کنید؟
من تنها چیزی که با آن به آرامش مطلق می رسم، نقاشی ایرانی است؛ به خاطر خطوط نرم و منحنی فراوانی که در نقاشی ایرانی وجود دارد و به خاطر رنگ های زنده ای که در آن هست.
* کیفیت تدریس نقاشی را چطور ارزیابی می کنید؟
با توجه به رویکرد برخی از همکارانم، به نظرم کیفیت تدریس نقاشی چندان مناسب نیست؛ مثلا من دیدم که یکی از همکارانم دست کودک 8 ساله زغال داده است، در حالی که ما می گوییم کودک تا 10 سالگی باید با رنگ سر و کار داشته باشد. چون کودک باید کلنجار برود، تجربه کند، تخیل داشته باشد، داستان سرایی کند و با داستان نقاشی کار کند...
* آینده ی هنرهای تجسمی را در ایران چطور می بینید؟
الان فکر می کنم یک مقدار رو به بهتر شدن می رود، چون حتی دوستانی که تجربی آموزش می دادند، مجبورند به خاطر سختگیری های ارشاد برای گرفتن مجوز، دوره ی آکادمیک را طی کنند و بر همین اساس یک مقدار رویکرد و روند تفکری آنها نسبت به هنر عوض می شود.
* این روزها بیشتر به چه چیزی فکر می کنید؟
به نمایشگاه بعدی ام که نمایشگاه رنگ است با اندازه های خیلی بزرگ. خیلی ذهنم را درگیر کرده، چون کاملا ذهنی است و فقط از اکرولیک بر روی بوم استفاده خواهم کرد. اتودهای آن را زده ام و در حال حاضر بیشتر به اینکه چه چیزی را مد نظر قرار بدهم، از چه عناصری استفاده کنم، اندازه رنگ ها، ترکیب بندی رنگ ها و چهره ها و .... فکر می کنم.
در این نمایشگاه هم مثل نمایشگاه "چهل مرقع مانا"، موضوع تمامی تابلوها حول یک محور است و البته رنگ های آن هم محدود هستند؛ شاید فقط در کل تابلوها از 6 رنگ استفاده کنم. دوست دارم مخاطبانم وقتی برای دیدن آثار به گالری می آیند، چیزی را ببینند که ذهنیت قبلی نسبت به آن ندارند.
در موسیقی هم آماده کردن یک سری از قطعه ها را در اولویت دارم و اگر گروه بتواند در کرج سالنی را هماهنگ کند، برای همشهریان عزیز کنسرتی به یادماندنی برگزار خواهیم کرد.
* بزرگ ترین آرزوی شما چیست؟
بزرگ ترین آرزوی من این است که یک آرتیست خیلی خوب شوم، چون فکر می کنم هنوز در گام های اولیه ی این مسیر قرار دارم.
* سخن آخر:
از شما به خاطر زمانی که برای این مصاحبه گذاشتید و از استادان خوبم استاد جلالوند و استاد ضیاءآبادی که با حمایت های معنوی خود هر روز بیشتر از قبل من را به سمت بهتر شدن در هنر نقاشی سوق می دهند، قدردانی می کنم. همین طور از مادر مهربانم که احساسی لطیف و زیبا - که لازمه ی کار هنری است – در وجود من نهادینه کرد و عشق ورزیدن را به من آموخت، سپاسگزارم.
تأکید می کنم که هنرمند با احساسش زنده است؛ اگر احساس را از یک هنرمند بگیرند، از او واقعا چیزی باقی نمی ماند و شاید سرخورده شود. پس هوای آنها را داشته باشیم.
ضمن این که پیشنهاد می کنم اگر دوستی، هنری را دوست دارد و نمی تواند برای آن هنر زمان بگذارد، حتما زمان را اجبارا باز کند و به هنری که دوست دارد، بپردازد؛ چون دنیای هنر، دنیای بسیار زیبایی است. ما کاستی هایی در ضمیر خود داریم که درصد آن کاستی ها توسط هنر کمتر می شود.