"بسیجی آگاه است؛ بسیجی با آگاهی شروع می کند؛ کمااینکه بسیج با آگاهی شروع شد. چون آگاهی بود، خشنودی هم بود؛ بسیجی ها در جبهه شاد بودند. من خودم در اهواز مردی را دیدم که جوان هم نبود - به گمانم همان وقت بعد از شهادتش، در نماز جمعهی تهران هم این خاطره را گفتم - شب می خواستند به عملیات بسیار خطرناکی بروند؛ آن وقتی بود که عراقی ها از رود کارون عبور کرده بودند و به این طرف آمده بودند و در زمین پهن شده بودند. خرمشهر داشت بهکلّی محاصره می شد - سال ۵۹؛ در عین خطر - شب لباس رزم، لباس نظامی - همین لباس بسیجی - را پوشیده بود و با رفقایش داشتند می رفتند. او آذربایجانی بود، اما در تهران تاجر بود؛ داشت با تلفن از منزلش خداحافظی می کرد. من نشسته بودم، نمی دانست که من هم ترکی بلدم. به زنش می گفت «گد یروخ گُناخلقا»؛ (۲) او هم می فهمید که «گناخلوق، نجور گناخلو خدی»! (۳) هم این آگاه بود، هم آن آگاه بود؛ می فهمیدند چه کار می کنند."
بیانات در دیدار بسیجیان اردبیل ۱۳۷۹/۵/۶
۲) میهمانی می رویم.
۳) مهیمانی، چه جور میهمانی است!