به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، احمد مایل فارغالتحصیل کارشناسی بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبا، کارشناسی ارشد کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس که پیشتر مدیر تِئاتر و مدرس تِئاتر در دانشگاه شهید بهشتی بخش فوق برنامه جهاد دانشگاهی، مدیر تئاتر و مدرس تئاتر در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، مدرس تئاتر استان های کشور از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده در مجموعه داستانهای «من و مادرم» قصههای کوتاهی روایت کرده که در ادامه به قلم او هشتمین قسمت از این مجموعه داستانی را میخوانید.
مقدمه:
سلسله داستان های «من و مادرم» شامل مجموعه روایت هایی است که درون آن اتفاقاتی رخ میدهد، هر قسمت قصهای مستقل دارد که البته در کل از نظر روند کلی، روح داستانها مرتبط هستند.
شخصیت ها به مرور معرفی می شوند که در قالب مسائل اجتماعی و هنری، با فرمت طنز روایت میشوند.
امیدوارم، بتوانم لحظه های شیرینی گزارش بدهم ، که انتقاد هایم مورد عنایت مسئولین قرار بگیرد.
اکنون هشتمین روایت من، از مجموعه «من و مادرم»، «کوه» است.
روایت هشتم: کوه
کوه
آقایان و خانم ها،اصولادرزندگی ، آدم بدشانسی هستم.
بارها برای من اتفاق افتاده که یکی ازارزوهامبراورده شدن و پیش رفته ، اما دم دمای آخرکنسل شده است.
حالا حکایت مخارجی است که آبجی ملیحه برای هدیه تولدم داده بودو من روزشماری می کردم ، تا تاریخ مسافرت برسه و بارو بندیلمانراجمع کنیم و بگویم پیش به سوی ترکیه.پدربزرگ من هم ، بی طاقت شده بود، انتظارپشت
انتظار، اما یکدفه اژدهای زرد غوغا کردو برنامه زندگی همه
قمردرعقرب شد. کرونابلاخره درخانه مارا هم زدواعلام قرنطینه کردندو مقررات خاص اجرا شد.
ما هم با مادر م،پدربزرگ و آبجی ها و همسران شان جلسه شورومشورت راه انداختیم . نتیجه جلسه:
ا.... همسرا و آبجی هامون درخانه دورکاری کنند و فقط برای
خرید ضروری از خانه خارج بشن.
۲.... من و مادروپدربزرگ به هیج وجه ازخانه بیرون نرویم وخریدهای ضروری را با پرایدمن که خیلی دوست ش داشتم
بارعایت پروتکل های اجتماعی، مانند: ضد عفونی کردن داخل ماشین، و استفاده از ماسک ودستکش انجام بدیم.
اما.... جالب ترینقسمتاش این بودکهدرتاریخی که قراربود
بریم ترکیه ، بریم کوه درکه .
خلاصه،جانمواستون بگه، درتاریخ موعد، بارو بندیل بستیم وحرکت کردیم به سوی ترکیه ، نه ببخشید،کوه درکه.
به مقصدرسیدیم. اما چشمتانروزبدنبینهورودبه کوه ممنوع ربود،حتی با پارتی ، سریع جلسه و دستوربرگشت.
آقا و خانم ها، شهر، شهرمردگان .... کرونا با نازوغمزه آمده بود و شوخی هم نداشت.
پدربزرگ تعریف می کردکه. دردوران قاجار، طاعون مثل خزان زرد، کرور کرور، آدم ها را به کشتن داد..
فقروقحطیازیک طرف و بیماری ومرگازطرف دیگر، ارمغان دیگر، هدیه طاعون بود.
ریشه طاعون موش بودو اکنون ، ریشه کرونا خفاش است.
مردم وضع مالی خوبی نداشتندکاروکاسبیهاخوابیده است
خلاصه مرده می برندکوچه به کوچه، واینآِغازقصه ای
است که پایان ندارد.
پدربزرگ ، به مادرم گفت:میخوام موضوعی را بهت بگم لطفاقول بده عصبانی نمی شی .
پدربزرگ همیشه به مادرم می گفت : عروس خانم ، اماحالا که بااسم یعنی زهره صداشکرد،یعنی موضوع خاصی در میان بود
پدربزرگ به مادرم گفت: تو همه بچه هات راسروسامان دادی، دیگه موردی نداره که نگران اش باشی، اما نبایدخودتهنوزشانه روی فرش بکوبی ولنگ آینده اتباشی،دوست دارم که ازدواج کنی.
مادرم ، یکدفعه سرخ و سفیدشد،عصبانیپرخاشگر گفت : چی میگی حاج آقا ازشما دیگه توقع نداشتم.، شما منو همچین کسی می بینی،؟ من اگر میخواستم ازدواج کنم ، تاحالا دوتا بچه تودامن من بود.
من گفتم: مادر ازطرف ما خیالت راحت باشه ، من که میرم دانشگاه ، دخترها هم سعادتمندشدن .
مادرم گفت: من ازشماها مطمئنم . ولی واقعتاش اینه که شما توقع بیجایی دارین، من وقتی پدرت مرد با خود عهد کردم دیگه مرد جدیدی تو این خانه نیارم و سرقول ام هستم لطفا دیگه درموردش صحبت نکنین.
پدربزرگ کمی سکوت کرد و سپس گفت : والله ما خیر و صلاحت را میخوایم.تنها ماندن برای توکه هنوز جوان هستی مثل برگ خزان زده میمونه ، فکرنکنی چون این حرفا را میزنم، برای خودمه، نه... من به فکر سعادت و خوشبختی تو هستم.
مادر گفت: لطفادر این مورد صحبت نکنین، همه چی روبراه و من از این بابت نگرانی ندارم.
بعد سرش را برد لای چادر و گریه کرد.
پدربزرگ هم ساکت شد انگار که سالیان سال در این هیبت رنج کشیده است.
به مقصد رسیدیم با وجود آنکه هر سه نفرمون تغییری در زندگیامون اتفاق افتاده است.