"سرخِ سفید"؛ روایت گم‌شدگیِ انسان در دنیای معاصر

|
۱۴۰۱/۰۵/۰۶
|
۱۲:۴۴:۳۱
| کد خبر: ۱۳۵۶۸۱۳
سرخِ سفید؛ روایت گم‌شدگیِ انسان در دنیای معاصر
انسیه معماریان؛ نویسنده و مدرس دانشگاه

 خبرگزاری برنا استان البرز: سرخِ سفید" مهدی یزدانی خرم، اولش بخار است... و آخرش هم بخار؛ گرم و سفید...

رمانی جذاب و نفس‌گیر که تو را از همان ابتدا درگیر خودش می کند و با روایت‌هایش همراهت می سازد...

نویسنده را برای اولین‌بار در جشن امضای کتاب‌هایش که نشر چشمه ی البرز برگزار کرده بود، ملاقات کردم... گرچه از سال‌ها پیش با قلمش -به خصوص در فضای مجازی- آشنا بودم و ورزیدگی و توانایی آن را در ارائه‌ی معانی و مفاهیم مورد نظرش در بهترین شکل ممکن، دوست می داشتم...؛ نویسنده ای که مخاطبانش را انتخاب می کند و آن‌ها را پابه‌پای داستان با خودش پیش می برد...

"سرخِ سفید"، دومین رمان از مجموعه‌ی سه‌گانه‌ی مهدی یزدانی خرم است که در ادامه ی "من، منچستریونایتد را دوست دارم" آمده و مفاهیم و گاه شخصیت های مشترکی دارد با "خون خورده" که آخرین رمان از این سه‌گانه است.

رمان "سرخِ سفید" را با درک تصاویری از بخار خشکشویی در هوای سرد دی‌ماه ۱۳۹۱ آغاز می‌کنی و در هر صفحه‌اش، اشتیاقت برای خواندنش به طرز شگفت‌انگیزی بیشتر و بیشتر می‌شود.

یزدانی خرم در رمان "سرخِ سفید"، قهرمانش را از دلِ جامعه انتخاب می‌کند؛ یک کیوکوشین‌کای سی‌و‌سه‌ ساله که آمده است تا در این روز سرد دی‌ماه ۹۱، پس از پانزده مبارزه‌ی یک‌دقیقه ای، کمربند سیاه دانِ یک را ببندد دور کمرش.

داستان، مدام از دی‌ماه ۱۳۹۱ به دی‌ماه ۱۳۵۸ می‌رود و برمی‌گردد و خرده‌روایت‌های جذابی را برای مخاطب بازگو می‌کند که همه‌ی آن‌ها به نحوی با یکدیگر و با داستان اصلی که مبارزه‌ی پانزده‌گانه‌ی کیوکوشین‌کای سی‌و‌سه ساله است، ارتباط دارند و به زیباییِ هرچه تمام‌تر به آن وصل می‌شوند.

رفت و برگشت‌های زمانی در این رمان، باعث می‌شود که روایت، به‌صورت خطی نبوده و مخاطب را خسته نکند.

همه‌ی داستان‌ها و حوادث "سرخِ سفید" در خیابان شانزدهم آذر که دقیقاً روبه‌روی دانشگاه تهران در خیابان انقلاب است، رخ می‌دهند و این ماجرا به هیچ‌وجه اتفاقی نیست...؛ دانشگاه، محل شکل‌گیری عقاید و شخصیت آدم‌هاست و شاید اولین جرقه‌های آگاهی برای دگرگونی و انقلاب، از بطن دانشگاه و با حضور پررنگ دانشگاهیان ایجاد شده است. پس خیابان شانزدهم آذر، روبه‌روی دانشگاه تهران، می‌تواند بهترین نماد برای ارائه‌ی مفاهیم تغییر و دگرگونی در سال‌های انقلاب و پس از آن باشد...

بسیاری از مواردی که در داستان‌ها مطرح می‌شود، مخاطب را به فکر وا‌می‌دارد؛ مسائلی مانند مشت‌های گره‌کرده‌ی روی جلد کتاب های تقی شرقی، پوسترهای دکتر شریعتی و چه‌گوارا، عکس‌های گاندی، مصدق، مارکس، مائو، هوشی‌مین و ... که در خیابان انقلاب تهران، مشتریان زیادی دارند و بیشتر از هرجای دیگری در این شهر بزرگ به فروش می‌رسند...

اشاره به مصائب انسان‌ها در تاریخ معاصر و فجایعی که شاید کمتر کسی درباره‌ی آن شنیده و خوانده باشد، دغدغه‌ی اصلیِ مهدی یزدانی خرم در نوشته‌هایش است که در این رمان نیز به خوبی دیده می‌شود.

روایت‌ها، طوری پیش می‌روند که مخاطب، قادر به حدس زدن درباره‌ی انتهای آن‌ها نیست و همین موضوع، به جذابیت آن می‌افزاید.

وجود برف و سرما و گرفتگیِ بی‌وقفه‌ی هوا در تمام طول داستان، مشهود است که شاید نشان از سردی و غمِ ماجراهای کتاب دارد؛ غمی که تا مغز استخوان شخصیت‌ها را می‌سوزاند و بی‌پایان است...

شخصیت‌های فرعی، بسیار آرام و برنامه‌ریزی‌شده وارد داستان می‌شوند... سرنوشت‌شان برای مخاطب شرح داده می‌شود و همان‌طور آرام و بی‌صدا به پایان می‌رسند.

روایت‌های "سرخِ سفید" بیشتر مربوط به ضدقهرمانان و بازنده‌هاست... و اتفاقاً نویسنده با آگاهی و هوشمندی کامل دست به این کار زده و بازنده‌ها را برای پیش‌بردن داستان تاریخی‌اش انتخاب کرده است؛ همچنان که در جایی از کتاب -بخش دوازده ثانیه تا بازی دهم- می‌گوید: "بدیِ تاریخ این است که بازنده‌ها را بیشتر جلوی چشم می‌گذارد... اما برنده‌ها، زیرِ سایه‌ی همین بازنده‌ها کم‌رنگ می‌شوند..." و در پایان همین بخش از داستان، بیان می‌کند: "بازنده بودن، یک فرصتِ ویژه برای جاودانگی است و منوچهر، این را خوب یاد خواهد گرفت..."

دو روحِ سرگردان -روح شاعر آزادی‌خواه و روح خبیثِ خال‌دار- که در رمان‌های قبلی و بعدی نویسنده هم به عنوان شخصیت‌های ناظر اتفاقات حضور دارند، وارد این داستان شده‌اند و تا پایان کتاب، نظرات خود را درباره‌ی شخصیت‌ها و اتفاقات بیان می‌کنند.

یزدانی خرم، در مبارزه‌ی پانزدهم کیوکوشین‌کا، مخاطب را غافلگیر و شگفت‌زده می‌کند؛ آن‌جا که می‌گوید: "کیوکوشین‌کای سی‌وسه ساله که دَه ثانیه استراحت و آب‌ قندِ نعنازده سرِپایش کرده، با تشویق هم‌باشگاهی‌هایش برمی‌گردد وسطِ تاتامی... حریفِ پانزدهمش، منم..."

و تو از فهمیدنِ این‌ که تمام داستان را از ابتدا تا حالا، حریف پانزدهمِ کیوکوشین‌کا روایت کرده است، تهِ دلت غنج می‌رود... لحظه‌ای مکث می‌کنی و به کل کتاب، از اول تا به این‌جا نگاهی گذرا می‌اندازی و تمامِ وجودت پر می‌شود از سرخوشی و لذتی که در نتیجه‌ی این آگاهیِ ناگهانی به‌دست آورده‌ای...

و از این‌جای داستان به بعد که دو فصل -پانزدهمی و آخری- را در برمی‌گیرد، با روایت اول شخص بیان می‌شود.

شاید "سرخِ سفید" با تمام رنج‌های پنهانش، روایتی از سرنوشت همه‌ی ما آدم‌هاست؛ عشق‌های از دست‌ رفته و گاه ناکام انسان و تنهاییِ بی‌رحمی که در رویاها غوطه‌ورش می‌کند... گم‌شدگی در دنیای خاکستری و گشتن در لابه‌لای خاطرات، برای امیدوار شدن به آینده‌ای که بی‌اعتبار است... و یادآوریِ گذشته‌ای نه چندان دور که با ترس‌ها و غم‌ها و دردهای بسیاری گره خورده است... تاریخی که زخمِ بسته شده‌اش با تلنگری سر باز می‌کند و تا همیشه، تازه است... و سقوط دردناک انسان از آن چیزی که بوده است... اما با همه‌ی این‌ها، به گفته‌ی نویسنده، "کارِ بزرگِ ذهن، فراموش کردن است، نه به یاد آوردن..."

انتهای پیام

 

نظر شما