خانم کونیکو یامامورا در طول دوران حیات طی جلساتی خاطرات و یادماندههای خود را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط کرده است. از این رو به مناسبت چهلمین روز درگذشت او برشهایی از خاطراتش در ادامه از نظر میگذرد.
*** آشنایی با همسر***
کونیکو یامامورا درباره آشنایی و ازدواج خود با آقای بابایی میگوید: آقای اسدالله بابایی تجارت میکرد و سالی دو - سه بار برای خرید به ژاپن میآمد. در یکی از کلاسهای انگلیسی که میرفتم با ایشان آشنا شدم. البته نمیدانستم که ایشان مسلمان هستند. به همدیگر علاقمند شدیم و تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم. اعتقاد آقای بابایی به اسلام خیلی قوی بود. اکثراً در کشورهای خارج بعضیها از نماز خواندن جلوی مردم خودداری میکنند فکر میکنند که مناسب نباشد ولی آقای بابایی هر جا وقت نماز بود نماز میخواندند و این خیلی برای من جالب بود. کمکم آشنا شدم که نماز چیست یعنی فقط میخواستم بدانم که برای چه نماز میخوانند بعد از ازدواج مطالعه کردم و دین اسلام را با سایر ادیان مقایسه کردم.
***ازدواج و زندگی در ژاپن***
خانم بابایی در بخشی از خاطرات خود مراسم ازدواج و سال اول زندگی در ژاپن را اینگونه نقل میکند: مراسم ازدواج را در یک مسجد [در ژاپن] انجام دادیم. روز بعدش خانواده و دوستانمان را دعوت کردیم مثلاً مراسم یا جشن گرفتیم. یک سال هم آنجا ماندم بخاطر اینکه میخواستم زندگیام مثلاً رفتار شوهرم را به خانوادهام نشان دهم. یکی دیگر اینکه پسرم به دنیا آمد و میخواستم بالاخره پدر و مادرم نوهشان را ببینند.
***خاطره یک ژاپنی از قیام پانزده خرداد***
وی در خاطرات خود با اشاره به قیام پانزده خرداد میگوید: سال 42 شهرآرا بودیم. فکر میکنم دو تا بچه داشتم. آن موقع ظهر قرار بود آقای بابایی از بازار بیایند که نیامد دیگر خیلی منتظر بودم اصلاً نیامد. کمی نگران شدم رفتم بیرون دیدم همه جا در شهرآرا سرباز و پلیس همه آنجا بودند. من گفتم که چه خبر شده؟ همسایهمان گفت مثل اینکه بازار شلوغ شده و خیلی وضع خطرناک است و هر کسی که در بازار بوده نمیتواند بیرون بیاید. آقای بابایی داخل بازار سه راه حاجحسن مغازه داشتند و آنجا حبس شده بود. تیراندازی شروع شده محاصره شده بودند. بالاخره دوستان آقای بابایی به من خبر رساندند که نگران نباشید شب میآید. خلاصه ایشان شب آمد.
***وقتی ساواک دنبال رساله امام بود ***
سبا بابایی پس از عزیمت به ایران علاوه بر خانهداری و به فراگیری قرآن و احکام اسلامی مبادرت ورزید و از همین رهگذر به حوادث نهضت اسلامی و مبارزه با رژیم پهلوی رهنمون شد. وی در این رابطه میگوید: ما اول در دریانو بودیم. بعد از آنجا به شهرآرا و بعد از به کوکاکولا آمدیم. خانم یکی از دوستان آقای بابایی به نام خانم فقهی کلاس قرآن داشتند. آنجا مشغول یاد گرفتن قرآن و احکام شدم و بعد تفسیر را شروع کردم. البته آن زمان از نظر امنیتی یک جو بدی بود. پسر همسایه ما را گرفتند و همانطور که گرفتند [بلافاصله] اعدام شد.
در خانه یکی از همسایهها ساواک ریخته بود و کتابها را بررسی میکرد. سریع به ما خبر دادند که مثلاً اگر کتاب را امام دارید زود پنهان کنید. من رساله امام را داشتم. برای اینکه این کتاب در خانه نباشد رفتم در آن خانهای که جلسه داشتیم گذاشتم. اتفاقاً روز بعد ساواکیها رفتند همان خانه و همه را بررسی کردند. پسرشان را گرفتند یکی را اعدام کردند. منتها کتاب من که آنجا بود یک نامه که از ژاپن آمده بود به آدرس و اسم من وسط رساله بود ولی این را ندیده بودند. ما روز بعد این را گرفتیم و به خانه آوردیم.
***مجادله خانم بابایی با یک افسر ارتشی ***
خانم بابایی یادماندههای خود از روزهای منتهی به پیروزی انقلاب را اینگونه بازگو میکند: شبها همیشه ساعت 9 چراغها خاموش میشد ما میرفتیم بالای پشتبام شعار میدادیم. در خیابان پنجم نیرو هوایی نظامیها مستقر بودند. خیابان پنجم سرتاسر تانک و این چیزها مستقر بود. یک شب بود نزدیک نصف شب بود سربازان آمدند در زدند. ما باز نکردیم. صبح موقع نماز بود که همه بلند شده بودیم که خیلی در زدند. این دفعه آقای بابایی گفتند در را باز کنیم رفتیم در را باز کردیم پنج-شش تا سرباز ریختند در خانهمان. همینطور با کفش آمدند زیر بخاری و کتابخانه همه چیز را درآوردند مثلاً اعلامیه امام را میخواستند پیدا کنند.
فرماندهشان یک چوب بزرگ دستش بود آمد گفت که چقدر شما قرآن دارید؟ این تفسیر المیزان بود که نشان میداد میگفت چقدر شما قرآن دارید چکار دارید با اینها؟ میگفتم اینها تفسیر است قرآن نیست. البته تفسیر قرآن است. گفتم بنشین و چای بخور اصلاً نگذاشتند سربازها چای هم بخورند. گفتم آقا شما چرا مردم را بیخودی میکشید؟ گفت ما همهاش تیر هوایی میزنیم کسی را نمیکشیم. گفتم اگر تیر هوایی است که هر روز اینجا در کوکاکولا یکی کشته نمیشد. گفت من قسم میخورم این کار را نمیکنم.
***همکاری مردم و افسران نیروی هوایی در 21 بهمن 57***
حمله گارد شاهنشاهی به پادگان نیرو هوایی از آخرین وقایع منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بود. خانم بابایی که منزلش در مجاورت پادگان نیروی هوایی قرار داشت در این رابطه میگوید: موقعی که 21بهمن تیراندازی شدید شده بود. گاردیها به پادگان حمله کردند. مردم شبها سیبزمینی و اینها میپختند و از بالای دیوار برای افسران نیرو هوایی میبردند. صبح که شد تیراندازی خیلی شدیدتر شد. ما رفتیم بالای پشتبام که داخل پادگان دیده میشد. از در شمالی پادگان اسلحه به مردم میدادند. مردم از آن طرف در میآمدند اسلحه را میگرفتند از داخل همینطوری پخش میکردند ولی دیگر روی پشتبام دولا دولا راه میرفتیم. دم در هم بچهها شیشه کوکتل مولوتف درست میکردند. صابون رنده میکردیم میریختیم در شیشه و بنزین میریختیم پارچه میانداختیم در شیشه دیگر بچهها این را آتش میزدند و پرت میکردند. در آن خیابان پنجم که تانک و اینها بود دیگر پارچه و ملافه را دم در آماده میکردیم آنها را که زخمی میشدند ماشین میآمد جمع میکرد.
یک روز مانده به پیروزی انقلاب امام گفته بود ساعت 4/5 همه مردم بیرون بریزند. دوستانم این طرف آن طرف مرتب تلفن میکردند که مثلاً امام اعلامیه دادند همه مردم بیرون بریزند. ریختند بیرون بعد یک تلفن میزدند که پادگان کجا سقوط کرد و ... همه به همدیگر اطلاع میدادیم. فکرش را هم نمیکردیم به این زودی انقلاب پیروز شود.
***شناخت ماهیت مجاهدین خلق***
خانم بابایی به واسطه فعالیت در مدرسه رفاه از سالها پیش از انقلاب با خانواده رضاییها که از چهرههای سرشناس سازمان مجاهدین خلق بودند آشنایی داشت. وی در خاطرات خود درباره شناخت نفاق مجاهدین خلق در همان روزهای بهمن 1357 خاطره جالبی را نقل میکند: بعد از اینکه امام در مدرسه علوی مستقر شد ما یک روز به دیدن امام رفتیم. پشت مدرسه صف ایستاده بودیم. مادر رضاییها و خالهاش هم آنجا ایستاده بودند. چون ما از قبل خواهر رضایی و دختر رضاییها آنجا مدرسه رفاه بودند دیگر آشنایی داشتم. خیلی ناراحت بود گفتم چرا ناراحت شدید؟ میگفت که بهشتزهرا چقدر ناراحت شدم چقدر آخوندبازی درآوردند از این حرفها شروع شد. گفتم یعنی چه آخوندبازی درآوردند؟ دیگر اینقدر به آخوند و روحانیون فحش میداد. من اینجا متوجه شدم که اینها خط دیگری دارند و دیگر آن روز متوجه شدم که مجاهدین خلق چه هستند.
*** دیدار آیتالله خامنهای با خانواده شهید بابایی***
دیدار آیتالله خامنهای از منزل شهید بابایی یکی از خاطرات شیرین تنها مادر شهید ژاپنی است. او در این رابطه میگوید: بعد از شهادت پسرم آیتالله خامنهای بدون اطلاع [به منزل ما] تشریف آوردند. پاسدارها آمدند دم در گفتند چند نفر میخواهند به دیدن شما بیایند. آن موقع هم نگفتند آقای خامنهای میخواهد بیاید. آقای بابایی گفت که الان وقت نماز مغرب است بعد از نماز بیایید. گفتند باشد. بعد آقای بابایی رفت مسجد و برگشت وقتی در را باز کردند دیدند آقای خامنهای دم در ایستاده بود. خیلی تعجب کردیم. خلاصه آمدیم و صحبت کردند. آقای بابایی گفت که ما یزدی هستیم. آقای خامنهای گفت اگر یزدی بودن را میخواهید ثابت کنید یک چیز یزدی باید بیاورید که آقای بابایی یک چیزی آورد که شیرین بود. آقای خامنهای گفت حالا ثابت کردی! آقای بابایی هم گفت یک روزی خدمت شما میآیم و یک عکسی هم گرفتند.
انتهای پیام/