به گزارش برنا؛ آیتالله ابراهیم امینی در کتاب خاطرات خود مینویسد: متأسفانه این دانشمند بزرگ (علامه طباطبایی) در روزهای واپسین زندگی به بیماری فراموشی مبتلا شد و همه چیز حتی نام دوستان نزدیک و فرزندانش را فراموش کرد. پزشکان میگفتند سلولهای مغز ایشان پیر شده است و برای دریافت علوم جدید آمادگی ندارد. گذشتهها را هم نمیتواند به یاد آورد.
شاگردان و علاقهمندان ایشان شدیداً ناراحت بودند. ایام تابستان و هوای گرم قم رسید. بعضی ارادتمندان منزلی را در دماوند برای ایشان اجاره کردند. باغچهای بود در حدود پانصدمتر و چند اتاق. یکی از طلاب ارادتمند نیز بهمنظور کمک و پرستاری به همراه وی بود.
بهمنظور دیدار با ایشان به دماوند رفتم. همان طلبه مخلص گفت کسی را نمیشناسد و خیلی کمحرف میزند.
علامه را خبر کردند که میهمان آمده است. بعد از چند دقیقه در حالی که قبا بر تن و عمامه به سر داشت آمد.
ساعتی در خدمت ایشان بودیم ولی جز یکی دو جمله حرفی نزد. بعد فرمود: میل دارید در باغ قدمی بزنیم؟ باغ بزرگ و زیبایی است.
عرض کردم: اگر شما مایل باشید در خدمت هستم.
برخاست و به اتاق مجاور رفت. ما فکر کردیم برای استراحت رفته است اما چند دقیقه بعد خانم ایشان از اتاق مجاور گفت: آقا کفش خود را پوشیده و در باغ منتظر شماست.
همراه استاد یک مرتبه دور باغ زدیم. به درخت گیلاس بزرگی رسیدیم که پر از گیلاس بود. علامه مجذوب آن درخت زیبا شد و توقف کرد.
باغبان عرض کرد بفرمایید تا برایتان گیلاس بچینم.
همان جا نشستیم. باغبان مقداری گیلاس چید و پس از شستن خدمت استاد گذاشت. ایشان تناول کرد و ما نیز خوردیم. چه جلسه باصفا و زیبایی بود.
ناهار میهمان ایشان بودیم ولی خودش سر سفره حاضر نشد. سپس به قم مهاجرت کردم.
بعد از چندی به حج مشرف شدم. در عرفات نزدیک اذان صبح خواب دیدم مدیر کاروان ما گفت: آِیا اطلاع داری علامه طباطبایی به حج مشرف شده است. میل داری به دیدار او برویم؟
بهاتفاق او از چادرها خارج شدیم. بیابان بسیار وسیعی را دیدم که وسط آن باغ بسیار بزرگی بود. دیوار گلی و درب بزرگی داشت. گفت: علامه در این باغ است.
وارد باغ شدیم. کارگران با فعالیت و جنبوجوش مشغول آبادانی، درختکاری، نهرسازی، خیابانکشی و آبیاری بودند. در ابتدای باغ نهرسازی و درختکاری میکردند. هر چه جلوتر میرفتیم درختها بزرگتر و زیباتر و گاهی میوهدار بودند. وسط باغ عمارت مدور و زیبایی را مشاهده کردم که اطراف آن ایوانهای متعددی وجود داشت. استاد را در یکی از ایوانها دیدم که با عبا و عمامه به صحنه باغ و فعالیت کارگران نظاره میکرد.
در همین حال از خواب پریدم. حدس زدم علامه وفات کرده باشد.
بعد از پایان حج و مراجعت به قم، احوال استاد را جویا شدم، معلوم شد زنده است.
بعد از آن هرچند روز یکبار از ایشان عیادت میکردم. یک روز از ایشان پرسیدم: برای حضور قلب در نماز چه توصیهای دارید؟ با صدای ضعیف فرمودند: توجه، توجه، توجه، مراقبه، مراقبه، مراقبه، مراوده، مراوده، مراوده …
استاد در حالی این سخنان را میفرمود که همه چیز را فراموش کرده بود.
بامداد یکی از شبها از احوال استاد جویا شدم گفتند: حالشان بدتر شده او را به بیمارستان گلپایگانی قم بردهاند.
بعدازظهر همان روز در بیمارستان از او عیادت کردم. در حال اغما بود و با دستگاه اکسیژن تنفس میکرد. جز همسر باوفایش، شخص دیگری بر بالینش نبود. خانم گفت: نماز ظهر و عصر را نخواندهام. شما مراقب علامه باشید تا من وضو بگیرم و نماز بخوانم.
مشاهده چنین وضعیت رقت باری برایم دردناک بود و از قدرناشناسی مسئولان مربوطه بسیار متأسف شدم. آیا درست است که یک شخصیت بزرگ علمی و یک عالم ربانی در بیمارستان تنها بماند؟ اف بر قدرناشناسی و جهل ابنای روزگار.
بههرحال این شخصیت ممتاز علمی در حدود یک هفته در بیمارستان بستری و در حال اغما بود. در همان ایام آقای محمدتقی انصاریان که از ارادتمندان علامه بود روزی به من گفت: چه خوب است علامه از سوی امام خمینی عیادت شود.
در این رابطه با دفتر امام در تهران تماس گرفتم. ایشان حاج احمد آقا را به عیادت فرستادند.
بامداد روز یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۶۰ هجری شمسی، علامه در همان بیمارستان به لقاءالله پیوست. فردای همان روز با تشییع نسبتاً آبرومندی پیکر مطهرش را در مسجد بالاسر حضرت معصومه به خاک سپردند. رضوانالله تعالی.