بهرام بیضایی؛ رفتن در روز تولد و ماندن در تاریخ روایت
امجد عبدی- بهرام بیضایی در روز تولدش از جهان رفت، رخدادی که اگر برای هر نام دیگری صرفاً یک تصادف تقویمی تلقی میشد، برای او معنایی فراتر مییابد. نه از آن رو که مرگ را شاعرانه کنیم، بلکه از آن جهت که جهان فکری بیضایی از ابتدا تا انتها بر مدار زایش و زوال، تکرار و بازگشت و بازی بیپایان روایتها استوار بود. گویی زندگی نیز در واپسین لحظه، زبان او را انتخاب کرد تا جملهای را که یک عمر بر صحنه و پرده و کاغذ نوشت، اینبار در واقعیت به پایان ببرد.
بیضایی از معدود هنرمندانی بود که نمیتوان او را در یک عنوان یا یک مدیوم خلاصه کرد. او نمایشنامهنویس بود، فیلمساز بود، پژوهشگر بود، مدرس بود و بیش از همه، اندیشمندی بود که هنر را ابزار اندیشیدن میدانست، نه صرفاً وسیله بیان احساس. آثار او نه فقط مصرف فرهنگی داشتند و نه تاریخ مصرف؛ متونی بودند که خواننده و تماشاگر را وادار میکردند مکث کند، بازگردد، دوباره بخواند و دوباره ببیند. بیضایی با مخاطب آسانگیر نبود و هرگز هم نخواست باشد.
در تئاتر ایران، نام بیضایی به معنای یک گسست تاریخی است. او نمایش را از روایتهای سطحی و تقلیدهای فرمی بیرون کشید و آن را به ریشههای آیینی، اسطورهای و زبانی این سرزمین پیوند زد؛ نه با نگاه نوستالژیک، بلکه با رویکردی انتقادی و بازخوانانه. اسطوره در آثار او تقدیس نمیشود، بلکه کالبدشکافی میشود. تاریخ، حقیقتی بسته و قطعی نیست؛ میدان منازعه روایتهاست. در این میدان، همواره صدای مغلوبان، زنان، قربانیان و حذفشدگان شنیده میشود؛ همانهایی که تاریخ رسمی ترجیح داده است نادیده بگیرد.
زبان، در جهان بیضایی، نقشی محوری دارد. او از آندست نویسندگانی بود که به واژه وسواس داشت؛ جملههایش معماری شده، سنجیده و دقیق بودند. نمایشنامههایش حتی بر کاغذ نیز «اجرا» میشوند، زیرا زبان در آنها کنشمند است. دیالوگهای بیضایی صرفاً رد و بدل شدن کلمات نیستند، بلکه میدان کشمکش قدرت، حقیقت و حافظهاند. به همین دلیل است که خواندن آثار او، تجربهای مستقل از اجرای صحنهای به شمار میآید.
در سینما، بیضایی فیلمسازی بود که همواره جلوتر از زمانه خود حرکت کرد و به همان نسبت، تنها ماند. سینمای او سینمای جریان غالب نبود؛ سینمای مقاومت در برابر سادهسازی و ابتذال بود. از «رگبار» تا «باشو، غریبه کوچک»، از «مرگ یزدگرد» تا «سگکشی»، مسئله مرکزی همواره یک چیز بود، اینکه چه کسی روایت را در اختیار دارد و حقیقت چگونه در زیر لایههای قدرت دفن میشود. فیلمهای بیضایی اغلب در زمانه خود با سوءتفاهم مواجه شدند، اما گذر زمان نشان داد که آنها نه فقط فیلم که اسناد فکری یک دورهاند.
بیضایی در عمر حرفهایاش با محدودیت و حاشیهنشینی مواجه بود؛ اما هرگز به سازش تن نداد. او از آن هنرمندانی نبود که با تغییر سلیقه زمانه، زبان خود را تغییر دهد. برعکس، بر پیچیدگی، عمق و استقلال فکری پافشاری کرد، حتی اگر بهای آن، کمکاری اجباری یا دوری از صحنه باشد. این پافشاری، بخشی از میراث اخلاقی اوست؛ میراثی که شاید به اندازه آثارش اهمیت داشته باشد.
نقش آموزشی و فکری بیضایی نیز کمتر از کارنامه هنریاش نیست. نسلهای متعددی از نمایشنامهنویسان، کارگردانان و پژوهشگران، مستقیم یا غیرمستقیم، از نگاه او تأثیر پذیرفتند. او به دانش باور داشت، به پژوهش وفادار بود و با شتابزدگی و سطحینگری سر سازگاری نداشت. در روزگاری که آساننویسی و آسانسازی فضیلت تلقی میشود، بیضایی نماینده دشواریِ مسئولانه بود.
اکنون که او رفته است، پرسش اصلی این نیست که بیضایی چه کرد؛ پرسش این است که ما با آنچه او ساخت، چه خواهیم کرد. آیا آثارش را به قابهای موزهای محدود میکنیم یا آنها را همچنان زنده و مسئلهمند میخوانیم و میبینیم؟ آیا زبان و نگاه انتقادی او را ادامه میدهیم، یا تنها به ستایش بیخطر بسنده میکنیم؟
مرگ بهرام بیضایی، آن هم در روز تولدش، پایانی نمادین است؛ اما نه به معنای بستهشدن یک پرونده. او اکنون خود به بخشی از همان تاریخ بدل شده است که یک عمر کوشید آن را از انحصار روایت رسمی خارج کند. بیضایی رفت، اما پرسشهایش ماند و تا زمانی که این پرسشها زندهاند، نام او نیز زنده است.
بهرام بیضایی، بیش از آنکه «تمام شود»، آغاز شده است؛ در حافظه فرهنگی ما، در متنها، در صحنهها و در هر تلاشی برای دیدنِ تاریخ، نه آنگونه که گفتهاند، بلکه آنگونه که میتوان دوباره روایتش کرد.
انتهای پیام





