به گزارش خبرگزاری برنا؛ رجب علی اعتمادی در سال ۱۳۱۲ در شهر لار در استان فارس چشم به جهان گشود. پدرش اسم پدربزرگش را برای او انتخاب کرد ولی مادرش نام او را به مهدی تغییر داد اما نام شناسنامهای او همچنان رجبعلی باقی ماند و او به همین دلیل حتی در تمامی دوران نویسندگی مقابل اسم خویش ” ر. اعتمادی” را قرار میداد. در سال ۱۳۳۵ پس از اتمام دوره سربازی، در آزمون آموزشی روزنامه ی اطلاعات شرکت کرد و رتبه ی ششم را کسب کرد .
رجب علی اعتمادی در باب زندگی خود ، مصاحبه ای با الهه خسروی کرده است که آن را بنیاد شهر کتاب منتشر نموده است. در ادامه زندگی خود نوشت او را با هم مطالعه می کنیم.
وقتی من در شهر لار متولد شدم شهر ۱۵هزار نفر جمعیت داشت و آن زمان هر جا که از ۱۵هزار نفر به بالا جمعیت داشت به عنوان یک شهر حساب میشد. لار تقریباً بنبست بود. بسیار فقیر و درمانده. مردمش به شیخنشینها میرفتند و کار میکردند، ولی به خاطر عشق و علاقهای که به شهرشان داشتند دوباره برمیگشتند، پولها را خرج میکردند و دوباره میرفتند .
رجب علی اعتمادی می گوید من در یک خانواده متوسط متولد شدم و از سن شش سالگی عاشق کتاب بودم. پدرم وقتی این عشق را دید مرا به مکتب خانه برد تا زودتر سواد یاد بگیرم، چون آن زمان از هفت سالگی در مدارس ثبتنام میکردند. من یک سال در مکتبخانه درس خواندم و آنجا به راحتی میتوانستم کتابها را بخوانم.
به دبستان که رفتم این عشق به کتاب و خواندن و دانستن در وجودم میجوشید، بیآن که خودم نسبت به آن آگاهی داشته باشم. درست مثل آدمی که عضلات قوی دارد و میخواهد اجسام سنگین را بلند کند . در شهر ما یک کتابفروشی بود که فکر میکنم تعداد کتابهایش به چهل جلد نمیرسید. من تمام آنها را خوانده بودم. آنها که تمام شدند، میرفتم در خانههای مردم را میزدم و از آنها میپرسیدم که کتاب ندارید؟ شهر هم کوچک بود و همه همدیگر را میشناختند. پدرم هم آدم خوشنامی بود.پدرم نیمه بازرگان بود. آدم بسیار مدرنی بود .
آن موقع در شهر لار یعنی حدود سالهای ۱۳۱۳ پدرم، کت و شلوار میپوشید و کراوات میزد. او نخستین کسی بود که در لار، گرامافون خرید و دست خیری هم داشت. در نتیجه در هر خانهای را میزدم و میپرسیدم که کتاب دارید من بخوانم؟ همه سعی میکردند کمک کنند و هر کتابی که داشتند به من میدادند. اغلب هم کتابهای مذهبی بود و من همه آنها را میخواندم چون تشنه خواندن بودم. انشایم هم خوب بود. آشنایی من با کتاب آنقدر بود که در کلاس چهارم ابتدایی میتوانستم به راحتی حافظ بخوانم، البته برای مادرم.مادرم عاشق پدرم بود. علت علاقه من به نوشتن داستانها و قصههای عاشقانه ابتدا عشق این دو به هم بود. پدرم که مسافرت میرفت مادرم خیلی دلتنگی میکرد. از مدرسه که میآمدم سریع حافظ را به دست من میداد و میگفت برایم فال بگیر .
و من نه تنها میخواندم که برایش تفسیر هم میکردم! کلاس پنجم ابتدایی بودم که معلمم یکی از انشاهایم را به تهران فرستاد. از تهران هم برایم به عنوان جایزه، کتاب فرستادند. من اصلاً نفهمیدم چرا برایم جایزه فرستادهاند. معلمم هم نگفت که این جایزه را به خاطر انشایت گرفتهای. گفت این کتاب را بگیر و من هم از خدا خواسته گرفتم و خواندم .
پس از مدتی و پس از ظهور یک استعداد نوشکفته در من ، راهی تهران شدم.برای این کار مادرم قالیچه می فروخت تا مرا راهی تهران کند.پس از آنکه به تهران رفتم قصد شرکت در کنکور کردم ، ابتدا به این کار میلی نداشتم چون گمان می کردم که پارتی بازی است اما بالاخره آنقدر دوستان گفتند برو، چون کنکور گذاشتند، حداقل با شیوه کنکور آشنا شوی .
بالاخره من رفتم، اسم نوشتم و وقتی هم اسم نوشتم متوجه شدم ۸۰۰ نفر برای این کلاس ۱۵ نفری داوطلب شدهاند. از این ۸۰۰ نفر، ۴۰۰ نفر لیسانسه و ۴۰۰ نفر دیپلم هستند. پیش خودم گفتم محال است من قبول شوم. به هر حال، روز امتحان باز با فشار دوستان رفتم سر جلسه امتحان. خیلی جالب است. وقتی نگاه کردم دیدم ۶۰۰ – ۷۰۰ نفر نشستهاند. وقتی به جمعیت نگاه کردم، گفتم قبول نمیشوم. قلم و کاغذ را گذاشتم زمین که بیایم بیرون که همین موقع مستخدم در را بست. گفتم در را باز کن نمیخواهم امتحان بدهم .
گفت آقای مسعودی گفته در را ببندیم و هیچکس نه بیاید داخل و نه برود بیرون. خیلی درگیر شدم با این نگهبان ولی او اجازه نداد و من بعدها همیشه به او بهعنوان یک فرشته نجات احترام میگذاشتم و به زندگیاش میرسیدم. برگشتم نشستم، سوالات را جواب دادم و اولین کسی هم که رفت من بودم. دوستان پرسیدند که چه شد؟ گفتم جواب دادم ولی فکر نمیکنم که من قبول بشوم. ۴۰۰ نفر فقط لیسانسه هستند.
آنموقع من پول نداشتم که دو ریال روزنامه بخرم. یکی از دوستانم که پدرش روزنامهخوان بود تلفن زد به من و گفت تبریک میگویم. گفتم تبریک چه؟ گفت قبول شدی. گفتم من قبول شدم؟ گفت بله. نفر ششمی. به هر حال در آن کلاس دو ماه شخصیتهای مختلف فرهنگی، اجتماعی و روزنامهنگاری میآمدند و راجعبه روزنامهنگاری با ما حرف میزدند. حالت تدریس نداشت که بعدا امتحان بگیرند. چون در سوژهای که برای نوشتن گزارش داده بودند، سوژه و نوشتار من خیلی جلب توجه کرده بود من را ابتدا به صفحه شهرستانهای روزنامه فرستادند.این شد داستان روزنامه نگاری ما. اما من در دورانی که در روزنامه نیز قلم می زدم ، عاشق نوشتن بودم. خصوصا دوست داشتم داستان بنویسم .
این آرزوی من بود تا که یک روز به این فکر افتادم که چرا داستان نویسی را شروع نکنم؟چون اولین شغل من روزنامهنگاری و خبرنگاری بود، عادت داشتم که با سوژههای واقعی کار کنم. حادثهای اتفاق میافتاد؛ من میرفتم میدیدم و سوژهای که اینجا انتخاب کردم از زندگی خودم در منطقه آستارا انتخاب کردم. وقتی افسر وظیفه بودم آنجا عاشق دختری شدم در جنگلهای آستارا. من این را قصه کردم و عنوانش را هم زدم «گور پریا» اما چون یکدرصد هم فکر نمیکردم که قابل چاپ باشد، بدون اینکه به بچههای هیئت تحریریه اطلاعات هفتگی ماجرا را بگویم، یواشکی این داستان را موقعی که سردبیر نبود روی میزش گذاشتم و آمدم بیرون .
دو هفتهای منتظر شدم ببینم انتخاب میشود یا نمیشود، دیدم خبری نشد. گفتم مزخرف بوده پاره کرده، انداخته در سبد آشغال. بعد از دو سه هفته، آن زمان آقای «ارونقی کرمانی» مسئول فنی اطلاعات هفتگی بود که بعدا شد سردبیر.او مطالب را از سردبیر میگرفت و به چاپخانه میبرد. یکبار از من پرسید تو داستان نوشتهای؟ من گفتم که آبرویم رفت. گفته این مزخرفات چیست این پسر نوشته. گفتم چطور؟ گفت هفته دیگر داستانت چاپ میشود. فکرش را بکنید. یک جوان که داستان ننوشته، یک داستان کوتاه مینویسد و این داستان کوتاه وسط مجله «داستان هفتگی» در کنار نام بزرگان چاپ میشود.اما نکته مهمتر؛ من آن زمان به سردبیر مجله پیشنهاد کردم که برای اینکه جوانها را علاقهمند به مجله بکنیم، بهتر است ما هر هفته به یک دبیرستان برویم و گزارش تهیه کنیم و یک عکس بگیریم که همه بچهها در آن باشند. این عکس را با گزارش چاپ میکنیم و بچهها برای اینکه عکس خودشان است یک مجله میخرند .
ممکن است از ۴۰۰ نفر ۴ نفر مشتری مجله بشوند. این فکر را خیلی پسندیده بود و من هر هفته میرفتم دبیرستانها و گزارش تهیه میکردم. آن هفته نوبت دبیرستانی به نام «دبیرستان ایران» بود در «خیابان مولوی». خیابان مولوی آنموقع جنوبیترین خیابان شهر بود و شگفتزده بودم که چطور در آن خیابان دبیرستانی است که دختران تمام خانوادههای اشراف و اعیان و وزرا و وکلا آنجا درس میخوانند.هم این دبیرستان تازهساز بود و هم مدیرش خانم «شوکتالملوک جهانبانی» بود که این مدرسه را در آنجا مثل گل سرخی در یک زبالهدانی کرده بود. به هر حال مجله پنجشنبه درآمده و من دوشنبه بعد قرار دارم که بروم از آن مدرسه گزارش بگیرم .
خانم مدیر قبلا بچهها را جمع میکند و میگوید امروز خبرنگار اطلاعات هفتگی، میآید و مودب باشید و از این توصیههایی که مدیران میکنند. وقتی ساعت ۱۰ صبح ما در زدیم نگهبان در را باز کرد، ساختمان روبهرو سه طبقه بود و تمام پنجره رو به حیاط داشت. من دیدم تمام پنجرهها باز شد و دخترها در هر سه طبقه دست میزدند «گور پریا، گور پریا، گور پریا» و من فهمیدم که نویسنده نسل جوان شدهام و از همانجا بود که تصمیم گرفتم کار داستاننویسیام را ادامه بدهم. و این چنین شد که ما نویسنده شدیم. ” نویسندگی در خون اعتمادی بدین طریق شکل گرفت و ادامه دار شد. او پس از انقلاب بنا به دلایلی که هم برای او روشن بود و هم برای روند چاپ کتاب هایش ، دست از نوشتن کشید و چندین مجموعه اما پس از سالهای ۱۳۷۷ به جامعه ی مخاطبینش عرضه نمود.او یکی از نویسندگان بزرگ و صاحب سبک در حوزه ی نویسندگی است که همچنان نیز در رده آثار طراز اول ادبیات ایران به شمار می آید .
گزیده تا سال ۱۳۵۹
گزیده بعد از سال ۱۳۷۷