به گزارش برنا؛ عماد فرح نیا در نقد فیلم« تا جایی که پاهایم توان رفتن دارد» در ضمیمه جامعه امروز روزنامه اطلاعات نوشت: فیلم «تا جایی که پاهایم توان رفتن دارد» محصول سال ۲۰۰۱ میلادی به کارگردانی هاردی مارتینز با بودجهای ۶ میلیون دلاری ساخته شد که بودجهای حداقلی برای چنین فیلمی است و با امتیاز ۷.۳ از سایت imdb و میزان محبوبیت ۹۱ درصدی رضایت تماشاگران از این فیلم، داستان یک سرباز ارتش آلمان در جنگ دوم جهانی به نام سرجوخه کلمنس فورل را نمایش می دهد که از همسر زیبا و دختر خردسال خود خداحافظی میکند.
جنگ از نیمه گذشته است و از سال ۱۹۴۳ به بعد هر روز ناقوس مرگ ارتش آلمان پرطنینتر از گذشته به گوش مردم آلمان میرسد، تا جایی که در سال ۱۹۴۵ و پایان جنگ از شهرهایی چون درسدن، برلین و هامبورگ عملا یک تل خاکستر و ویرانه برجای میماند.
سرباز خوشبینانه به همسر و دخترش میگوید تا کریسمس به خانه بازخواهد گشت! این شعاری بود که در جنگ اول جهانی نیز سربازان آلمانی وقتی در اواخر تابستان عازم جنگ شدند با صدای بلند میخواندند: «تا قبل از برگریزان به خانه باز میگردیم!» اما جنگ چهار سال طول کشید و آلمان شکست خورد. بلافاصله در سکانس بعد، کلمنس که به عنوان یک افسر دفاعی آلمان دستگیر شده، در دادگاه نظامی شوروی به ۲۵ سال زندان همراه با کار اجباری در گولاک سیبری محکوم میشود.
او و هزاران همقطارش در حالی که صورتهایشان از سرما تاول زده و پوستی بر استخوان هستند از میان برفها به سمت گولاک حرکت می کنند و هر سربازی که توان راه رفتن را از دست بدهد یا از خستگی روی زمین بیفتد بلافاصله توسط سربازان شوروی با گلوله هلاک و جسدش همانجا رها میشود. سرانجام به یک معدن در دل سیبری میرسند؛ جایی که زمستان و تابستانش هیچ تفاوتی ندارد و همواره پوشیده از برف است.
در همان آغاز رسیدن به معدن، دوست او توسط یک افسر بیرحم روس که معاون اردوگاه است به بهانهای واهی برهنه و ساعتها در دمای زیر صفر مجبور به ایستادن میشود. سپس همه آنها وارد یک معدن نمور و تاریک میشوند، موهایشان به خاطر ساس و شپش تراشیده میشود و هر از گاهی یک تکه نان بهعنوان غذا دریافت میکنند. تنها مونس کلمنس، تصویر همسر اوست که آن را در هزار سوراخ مخفی میکند، چون حتی داشتن چنین عکس کوچکی هم مجازات در پی دارد. روزی نیست که یک نفر مجازات نشود و هفتهای نیست که یک نفر بر اثر این مجازاتها یا تلافی خود زندانیان کشته نشود.
ستوان کامنف، افسر روس خشن، معاون اردگاه و یکی از آن کمیسرهای سیاسی شوروی است که در دوران استالین جزو نیروهای عقیدتی و اطلاعاتی بودند که نامشان حتی برای فرماندهان ردهبالا هم ترسناک بود، چرا که این قدرت را داشتند تا با گزارشهای راست و دروغ خود حتی یک ژنرال عالیرتبه را ظرف چند روز به جوخه آتش بسپارند و اتفاقا ارتش آلمان با دستور خود هیتلر در حمله به شوروی هر کمیسر سیاسی را بدون محاکمه اعدام کرده بود و همین باعث شد تا کمیسرها با اسرای آلمانی رفتاری داشته باشند که هر روز آرزوی مرگ بکنند.
فورل در نخستین اقدام به فرار، توسط کامنف دستگیر میشود. او بالای سر واگن حمل ذغالسنگی که فورل را حمل میکند آمده و به او لبخند میزند.
فورل را به قفسی داخل زمین میاندازند که باران و برف داخل آن میریزد و آب، غذا و حتی اجازه مستراح رفتن ندارد. همقطارانش نیز پس از چند روز گرسنگی به خاطر اقدام به فرار فورل، با تمام وجود او را کتک میزنند.
پس از آن که فورل بیمار و زخمی به بیمارستان کوچک اردوگاه منتقل میشود یک زن روس زیبا را میبیند که همراه یک پزشک میانسال آلمانی مشغول مداوای زندانیان هستند. پزشک آلمانی، دکتر اشتافر، خودش اسیر جنگی و سالهاست در این ناکجاآباد اسیر دژخیمان شوروی است و نسبت به پیشوای آلمان که حالا مدتهاست خودکشی کرده احساس نفرت دارد. او مبتلا به سرطانی پیشرفته است اما قبل از ابتلا به بیماری مدتها مشغول فراهم کردن تدریجی مقدمات فرار خود بوده و مهمترین عامل تلاش او برای فرار، عشق او به همسرش است.
افسر کامنف از دکتر میخواهد فورل را مرخص کند. اشتافر میگوید او تب و بیماری عفونی دارد و باید استراحت کند اما کامنف دستور میدهد که فردا باید فورل را مرخص کنند.
دکتر اشتافر در واپسین شب به فورل میگوید آنگونه که اقدام به فرار کردی فقط باعث دستگیری سریع و اینبار مرگ خودت خواهی شد. فرار از این جهنم سرد اولا بسیار نامحتمل است و اگر هم شدنی باشد نیاز به دقت، تجهیزات، هوش و ارادهای پولادین دارد، چون شوروی بزرگترین سرزمین جهان و سیبری خشنترین و پهناورترین بخش جهان است.
او مخفیگاه شخصی خود را که کفش های مخصوص، لباس، عینک، اسلحه و کمی غذا آنجا پنهان کرده به فورل لو میدهد. فورل متعجب از او میپرسد که چرا خودش فرار نمیکند؟ و اشتافر پاسخ میدهد سرطان تمام وجودم را گرفته است، فقط یک خواهش دارم، موفق شو و وقتی موفق شدی خودت را به همسر من برسان و بگو من در زمستان این سال در حالی که عاشق تو بودم از دنیا رفتم... اما نه بگو در بهار از دنیا رفتم تا همسرم گلهای بهاری را بر مزار من تصور کند و آرامش یابد. بلافاصله پس از فرار فورل، اشتافر خودش را با مورفین میکشد تا کامنف نتواند از او علیه فورل اطلاعات بگیرد.
فورل به سرعت روانه میشود و هوشمندانه تلاش میکند برخلاف همه احتمالات، به جای غرب به سمت شمال رفته و سپس تغییر مسیر بدهد؛ مسیری با احتمال دستگیر شدن کمتر اما بسیار طولانیتر و مخاطرهآمیزتر. صبحگاه مشخص میشود که فورل گریخته و بلافاصله سربازان سورتمهسوار مسلح برای دستگیری او اعزام میشوند.
فورل چند روز بعد از آن حتی لاغرتر از قبل با پوستی سوخته و کبابشده از سرمای سیبری در میان هزاران مایل مربع برف و یخ درحال پیادهروی به سمت نخستین دهکدهای است که شاید چند انسان در آن باشند. کابوس دستگیر شدن او که مدام آن را میبیند حتی تماشاگر را به اشتباه میاندازد که او را دستگیر کردند اما در واقعیت هربار گروه تعقیبکنندگان از جستجوی او بازمیگردند، نتیجه نگرفتهاند و کامنف آنها را با تحقیر و توهین مجددا روانه میکند. هفتهها از فرار او میگذرد و کامنف شخصا برای پیدا کردن فورل وارد میدان میشود. زیرا باور دارد که اگر گروه تعقیب، جسد فورل را پیدا نکردهاند پس او باید زنده باشد. بنابراین محدوده تحت جستجو را مدام افزایش میدهد و خودش شخصا به تمامی روستاها و شهرهای مسیر سر میزند، چرا که احساس میکند جدال میان او و فورل یک جدال شخصی و به منزله حفظ حیثیت اوست.
همزمان با این رخدادها، درحالی که از محکومیت فورل بیش از دوسال گذشته است، همسر و دخترش نیز کماکان در حال جستجو برای یافتن او هستند.
دختر فورل که حالا از آن دخترک خردسال به کودکی محصل تبدیل شده است در حسرت دیدن مجدد پدرش میسوزد و همسر او خستگیناپذیر و عاشقانه به سراغ دفاتر خبری سازمان صلیب سرخ جهانی و سازمان اسرا میرود ولی حتی آنجا هم هیچ خبری در مورد شوهرش پیدا نمیکند.
فورل ماهها پس از فرار از اردوگاه و گذار از یخ و برف به منطقه سرسبز جنگلهای سیبری میرسد و با دو جوینده طلای روستایی و نیمهوحشی آشنا و ناگزیر با آنها همسفر میشود؛ دو روستایی ظاهرا سادهدل که به خاطر چند تکه کوچک طلا حاضرند از هر چیز بگذرند و بالاخره یکی از آنها توسط دیگری به بیرحمانهترین شکل کشته میشود، فقط به خاطر آن که تلاش کرده بود طلاهای او را بدزدد و سپس همین فرد قاتل، فورل را از فراز یک بلندی به پایین پرت میکند، چون فورل از روی حسننیت خواسته بود تا کیف دستی او را هنگام عبور از لبه پرتگاه برایش حمل کند.
فورل زخمی و آسیبدیده خود را به نقطهای میرساند که در آنجا توسط تعدادی اسکیمو نجات پیدا میکند. دختر زیبای یکی از مردان قبیله تمام توان و عشق خود را برای نجات این مرد که حتی کلمهای از زبان او را نمیفهمد، میگذارد، چرا که حقیقتا عاشق او شده است. فورل ماهها در میان اسکیموها زندگی میکند و عشق و درمان همزمان، او را حقیقتا بهتر و تواناتر از قبل میسازد و وقتی که متوجه میشود کامنف رد او را زده و ممکن است وجودش برای این مردم شریف و ایثارگر اسباب دردسر شود اجازه میخواهد تا برود. دختر با وجود عشق سرشارش به او اجازه رفتن برای همیشه را میدهد و گردنآویز و یک سگ بسیار وفادار را به او هدیه میکند، سگی که مدتی بعد جان او را در مواجهه با کامنف نجات داده و کشته میشود.
فورل در مسیر حرکت خود از مردانی که در کار تجارت چوب هستند کمک میخواهد تا در قطار باری به سمت جنوب، مخفیانه بین بارها سوار شود و به سمت ایران برود. اما در یکی از ایستگاههای قطار، کامنف که توسط خبرچینهای تاجر الوار خبر شده، با چند سرباز مسلح منتظر فورل است. فورل به سختی از دست کامنف میگریزد و سگ او صورت کامنف را به سختی زخمی میکند. فورل که هزاران مایل راه پیموده در منطقه مسلماننشین جنوب روسیه در بازار روز، چشمش به غذاهای رنگارنگ میافتد و مردی یهودی که شاهد این صحنه است برایش نان داغ میخرد و او را به خانه خودش برده و غذا و تخت گرم در اختیارش میگذارد.
مرد یهودی شبهنگام با یک پاسپورت جعلی و دقیق بازمیگردد و فورل را به اتوبوسهای مرزی روانه میکند. در پل مرزی میان آخرین پست مرزی شوروی و ایران، فورل، سرگرد صورتزخمی شوروی را برای آخرین بار میبیند.
برای فورل، ایران که یک کشور آزاد در جنوب روسیه است بهترین کشور برای رسیدن به آزادی به حساب میآید؛ کشوری که کامنف و دژخیمان شوروی در آن هیچ قدرتی ندارند. در تمام دوران جنگ نیز بسیاری از سربازان از هر دو طرف درگیر در جنگ، با رسیدن به ایران و گاه ترکیه امیدی برای نجات پیدا میکردند.
فضای ایران دهه ۱۳۲۰ کمی غیردقیق و بیشتر شبیه پاکستان است. دفتر یک فرمانده ارتش شاهنشاهی که ریش دارد و دیوارآویزهایی با آیات قرآن و متون مذهبی، کاملا با حقیقت متفاوت است اما نمیتوان از یک کارگردان اروپایی انتظار شناخت دقیق فرهنگ و تاریخ ایران در آن دهه را داشت. وقتی عموی فورل که یک دیپلمات آلمانی در ترکیه است برای شناسایی این فرد به تهران میآید، سالها پس از وداع با همسر و دخترش امکان رسیدن او به آلمان فراهم میشود.
در یک زمستان زیبا در شب کریسمس و در یک کلیسای آلمانی او به دیدار همسر و دختر نوجوانش نائل میشود. آخرین دیدار با سرگرد صورت زخمی شوروی و فورل عجیب است. کامنف که قبل از فورل به نقطه صفر مرزی رسیده مانع فورل نمیشود، در حالی که به راحتی میتواند او را درجا بکشد اما اجازه ورود به خاک ایران را به او میدهد، چرا که حتی او نیز به اراده تزلزلناپذیر مردی عاشق برای استفاده از همه توان و ظرفیت وجودش، احترامی خدشهناپذیر پیدا کرده است.