به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و هنر برنا؛ «سیمین دانشور» نخستین زن نویسنده و مترجم ایرانی بود که به صورت حرفهای در زبان فارسی داستان نوشت. مهمترین اثر او رمان «سووشون» است که از جمله پرفروشترین آثار ادبیات داستانی در ایران بهشمار میرود.
«دانشور» همزمان که مشغول تحصیل در رشتهی زبان و ادبیات فارسی بود مدتی در رادیو تهران کار کرد و همکار «علی اکبر کسمایی» و «احمد شاملو» شد و پس از آن به روزنامهی ایران پیوست و سال 1327 اولین رمانش با عنوان «آتش خاموش» را منتشر کرد.
«دانشور» سال ۱۳۲۷ در حالی که در اتوبوس از تهران راهی شیراز بود با «جلال آلاحمد» نویسنده و روشنفکر ایرانی، آشنا شد که این آشنایی دو سال بعد به ازدواج انجامید.
«سیمین دانشور» به واسطهی ازدواجش با «جلال آل احمد» و جایگاه مهمی که خودش در حوزهی ادبیات و داستاننویسی داشت همنشین بسیاری از داستاننویسان، شاعران و هنرمندان هم نسل خودش بود.
«دانشور» در شمارهی ۱۳-۱۴ (۱۳ دی ۱۳۸۵) «مجلهی گوهران» داستانی جالب و خاطرهانگیز را از صحبتهای خودش و «نیمایوشیج» پدر شعر نو تعریف میکند که در ادامه بخشی از آن گفتگو را میخوانید.
نیمایوشیج از «سیمین دانشور» پرسیده که «خانمِ آل احمد! جلال چکار میکند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم؟»خانم دانشور میگوید «من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، میبینید این همه زحمت میکِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانهٔ من چقدر ستم میکِشی. جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را میدانید. گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیخوشرنگ یا یک روسری قشنگ … نمیدانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یک حرفِ شاعرانهٔ قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد...
این زن این همه در خانهٔ شما زحمتِ بیاجر میکشد. اَجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو میدانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه میخرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کردهاید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیدهاید؟ پیشانیاش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوهٔ خوبی دیدید مثلاً نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترشِ شیرازی خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندی..
نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خندههای مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت.حالا نگو که آقای نیما میرود و سه کیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: بیا عالیه. عالیه خانم میپرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته... عالیه خانم میگوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم میگوید که خانمِ آلِ احمد گفته.....
عالیه خانم آمد خانهٔ ما و از من پرسید که چرا به نیما گفتهام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بورژوازی. خواسته هم مرا دست بیندازد و هم شما را...»
انتهای پیام/