به گزارش خبرگزاری برنا؛ عکسهای "شهید رمضان شریف زاده " دور تا دور خانه را مزین کرده است، تنها فرزند خانواده و متولد شهر کرمان بود، ولی دست روزگار دلش را در میان کرمانشاه بند کرد و شد داماد خانواده رئیسی. یک پسر و سه دختر دارد. فوزیه خانم، همسر شهید، سجاده نشینتر از مادرم است، تسبیح به دست و بیصدا ذکر میگوید، در عین آرامش و تبسّم، غمی عمیق در عمق نگاهش پیدا است.
درباره چگونگی آشناییاش با شهید میگوید: رمضان دوست پسرخالهام بود که زمان جنگ به کرمانشاه اعزام شد و آشنایی ما صورت گرفت.
در وصف زندگی مشترک با مردی که تنها ١٢ سال شریک زندگیاش بود، میگوید: زندگیام با او کوتاه بود، ولی طعم خوشبختی را چشیدم، شهید خیلی خوب بود، بدی نداشت؛ همین توصیف کافی است تا متوجه شویم اندوهی که سینه او را در فقدان همسرش میفشرد چقدر بزرگ است. دلتنگیهای فوزیه خانم اشک میشوند و مینشینند روی چهرهاش.
تصور کنید دلبستگی زیاد به زن و فرزند و نگرانی نگهداری از پدر و مادر چه بلایی سر شهید میآورند، فرزندی که تا چند ماه دیگر پا به دنیا میگذارد و آرزوی دیدن رویش را داری.
مقدمه ندارد، بررسی جوانب موضوع ندارد، باید قید همه تمنیات را بزنی تا بروی سمت دشمن.
شک ندارم شهید شریف زاده هر روز صبح که بیدار میشد پیش از آنکه بخواهد تصدقی به همسر و بچههایش برود به عهد و پیمان خود با امام شهدا و دفاع از دین و وطنش فکر میکرد.
فوزیه خانم میگوید: ۲۷ ساله بودم که رمضان من را برای همیشه تنها گذاشت، دخترها در این سن تازه ازدواج میکنند، اما من با چهار بچه کوچک در شهر غریب تنها ماندم. اشک راه کلمهها را بند آورده، کمی میگذرد و دوباره با همان لهجه شیرین کُردی کلمات را ردیف میکند پشت سرِهم، شهید همیشه با محبتی خاص میگفت: بعد از رفتن من آرام و صبور باش و از پدر و مادرم مراقبت کن. یک شب که به خوابم آمد از دلتنگیهایم به او گفتم و اینکه چقدر تنها هستم، شهید که طاقت دیدن گریههایم را نداشت با همان محبت و لبخند همیشگی دست بر روی سرم کشید و آرامم کرد و گفت من در کنارت هستم.
پرده پدرانه سردار دلها از زبان دختران و همسر شهید
فوزیه خانم ادامه میدهد: حاج قاسم اهمیت خاصی برای خانواده شهدا قائل بود. یک روز دیدم مردی لباس نظامی بر تن، سر کوچه ایستاده، فکر کردم از دوستان رمضان باشد، سراغ او رفتم و با حاج قاسم مواجه شدم، به او گفتم در این کوچه چند خانواده شهید است که شبها میترسند. با دلسوزی فراوان از من خواستند که خودم را ناراحت نکنم و از آن شب به بعد دو سرباز در کوچه مستقر کردند که از فرزندان خردسال و خانوادههای شهدا که تنها شده بودند مراقبت کنند و آرامشی به جان همهی اهل کوچه دادند که عین واقعیت پدرانه بود.
دور تا دور هال کوچک، اما با صفای این خانه نشستهایم و همه محو صحبتهای این بانوی مجاهدیم.
تنها آرزوی همسر شهید
همسر شهید از تنها آرزویش در این سالها میگوید. صدایش میلرزد: «شما رو به خدا سنگ قبری کنار مادرشوهر و پدرشوهرم برای من در نظر بگیرید.»
با خود میاندیشم چرا این سالها کسی تنها آرزوی همسر شهید را پیگیری نکرده است؟! زن رنج کشیدهای که تنها سهمش را از این دنیا، داشتن سنگ قبری میداند.
همه از اتاق رفتهاند و حالا چند ثانیهای فرصت هست همسر شهید را در آغوش بگیرم، کلمات در من ته کشیده بودند انگار، از او خواستم برای عاقبت بخیری ما نیز دعا کند.
انتهای پیام