فردین شش‌ساله، زندگی نباتی دارد و درآمد خانواده‌اش کفاف مخارج رسیدگی به او را نمی‌دهد

اینجا خبری از فریادهای شاد کودکانه نیست

|
۱۳۹۴/۱۰/۰۶
|
۱۱:۱۰:۱۸
| کد خبر: ۳۵۴۱۸۷
اینجا خبری از فریادهای شاد کودکانه نیست
کاش می‌شد صدای گریه را روی کاغذ آورد. صدای شکم‌های گرسنه و دست‌های پینه‌بسته از کار را؛ خاصه اگر این همه دوندگی برای تهیه مایحتاج درمان کودکی باشد که زندگی نباتی دارد؛ کودکی که بر اثر حادثه‌ای که حوالی دو سال پیش برایش رخ داده، قسمتی از مغزش مرده و حالا در بستر بیماری دارد شب‌هایش را به صبح می‌رساند.

زندگی با یک وعده نان خالی

 گزارش پیش‌رو روایت شش‌سالگی فردین عرب است که سه ماه پیش مادرش را از دست داده، پدرش در افغانستان است و او حالا تحت سرپرستی پدربزرگ صدساله و مادربزرگ هشتادساله‌اش قرار دارد. پدربزرگ و مادربزرگی که همراه دو برادر هشت و ده‌ساله فردین در زمین‌های کشاورزی و باغ‌های میوه کار می‌کنند تا بتوانند با دستمزد اندکی که می‌گیرند، برای فردین آب‌میوه و شیر بخرند. این را بگذارید کنار این توضیح که باقی خانواده فردین در بیشتر مواقع در تمام طول روز، تنها یک وعده نان خالی می‌خورند.

خبری از فریادهای شاد کودکانه نیست

ساعت حوالی 10صبح است که به نشانی مدنظر می‌رسیم؛ جایی در مهدی‌آباد. وارد خانه فرسوده‌ای می‌شویم که در تنها اتاق آن پیرمردی صدساله، پیرزنی هشتادساله، زنی جوان و پنج کودک قدونیم‌قد روزگار می‌‌گذرانند. تخت فردین در گوشه‌ای از اتاق قرار دارد. چشم‌هایش به سقف دوخته شده و قلبش هنوز می‌تپد. سوراخی روی سینه‌اش باز است که از طریق آن نفس می‌کشد. حفره‌ای را هم روی معده‌اش ایجاد کرده‌اند تا غذا به وسیله شلنگی که به آن وصل است، به بدنش تزریق شود. در تمام اتاق جز صدای خس‌خس تند سینه، خبری از فریادهای شاد کودکانه نیست. مادربزرگ نشسته است و با گوشه چهارقد سیاه، نم چشمش را می‌گیرد. می‌گوید: «فردین چند شب است که نخوابیده. نمی‌تواند راحت نفس بکشد. انگار سرما خورده که مدام خلط از سینه‌اش بیرون می‌ریزد. نتوانستم ببرمش دکتر، حتی پول کرایه ماشین را هم نداشتم.»

 مادرش 3ماه پیش دق کرد و مرد

اکرم، زن جوانی که توی اتاق نشسته، می‌گوید: «گمان نمی‌کنم سرما خورده باشد. فکر می‌کنم بچه برای مادرش بی‌تابی می‌کند. فهمیده که نیست.» این جمله حواسمان را به سمت این پرسش می‌برد که مادرش کجاست؟ اکرم می‌گوید: «مادرش هووی من بود. سه ماه پیش از غصه فردین دق کرد و مرد. شوهرم هم که یک سالی هست رد مرز شده. سر کار بود که ماموران برای اینکه مدرک نداشته، دستگیرش می‌کنند و برش می‌گردانند به افغانستان. باید 3میلیون تومان پرداخت کنیم تا اجازه ورود به ایران را بگیرد. حالا من مانده‌ام با دو بچه که مال خودم هستند. سه‌‌تا هم یادگار هوویم و این دو پیر زال، بی‌سروهمسر و سرپناه.»

آنچه درمی‌آوریم، کفاف کرایه خانه و شکم این بچه را نمی‌دهد

بعد از این، پیرمرد که به‌سختی پاهایش را جمع کرده، کمی جابه‌جا می‌شود و می‌زند زیر گریه؛ «ببخشید باباجان! پادرد دارم. بس که برای سیر کردن شکم این بچه روی زمین‌های مردم کار کرده‌ام، زمین‌گیر شدم. وقت نماز پیش خدا روسیاهم و پایم را دراز می‌کنم. چاره‌ای ندارم. این طفل معصوم مثل یک‌ تکه‌‌گوشت بی‌جان روی تخت افتاده و نمی‌تواند چیزی بخورد. دکترها می‌گویند باید مدام به فردین آب‌میوه و آبگوشت تزریق شود؛ برای همین صبح تا شب همه‌مان کار می‌کنیم. خدا شاهد است خودمان در شبانه‌روز تنها یک وعده نان خالی می‌خوریم و آنچه درمی‌آوریم، کفاف کرایه خانه و شکم این بچه را نمی‌دهد. گوشت که نمی‌توانیم بخریم، با درآمد ما فقط می‌شود شیر و گاهی هم آب‌میوه خرید.»

فردین در استخر آب افتاد و تشنج گرفت

قصه از یک سال و هشت ماه پیش پا گرفت. بی‌جا و مکانی باعث می‌شود که خانواده سیدآقا عرب تصمیم بگیرند مدتی را در خانه‌باغ یکی از صاحبکارانشان در محله شترک، بگذرانند. صاحب‌باغ از همان ابتدا می‌گوید که بچه‌هایتان را با خودتان نیاورید. این باغ ایمنی لازم را ندارد اما ترس از سرمای هوا به ماندن ناچارشان می‌کند. چند صباحی می‌گذرد. سیدآقا، همسرش و دو عروس‌شان صبح تا شب را به میوه‌چینی مشغول می‌شوند تا مزد دستی بگیرند و شکم پنج سر عائله‌شان را سیر کنند. هنوز آرامشِ از گرد راه‌رسیده، نفس راست نکرده که همه‌چیز به سرعت برق، اساس شادمانی کمرنگشان را به‌هم می‌ریزد. صبح یکی از روزهای بهاری سال92، مادر فردین مثل همیشه در آشپزخانه مشغول رتق‌وفتق امور خانه است و بچه‌ها هم هوش‌وگوش‌شان ‌را سپرده‌اند به بازی. مادر حواسش نیست که پسر چهارونیم‌ساله‌اش هوس بازی با قورباغه‌ها را کرده و استخر مثل همیشه پر آب و سرباز است. فردین دارد دنیای کودکانه‌اش را می‌دود و مادر همچنان در آشپزخانه مشغول است. هیچ‌کس نمی‌داند زمان چند دقیقه سکوت کرده که صدای فردین به گوش نمی‌رسد. تنها چیزی که خاطرشان مانده، این است که: «توی باغ بودیم. برادرش فریاد زد مامان! فردین توی آب افتاده.» وقتی می‌رسند، جسم نیمه‌جان فردین روی آب آمده. سیدآقا به آب می‌زند، نوه‌اش را بغل می‌گیرد و سراسیمه سمت بیمارستان هاشمی‌نژاد می‌روند. کادر درمانی به‌سختی فردین را به زندگی برمی‌گردانند و بعد از آن بلافاصله به بیمارستان دکترشیخ منتقلش می‌‌کنند.

40روز در کما

فردین 40روز تمام در بیمارستان دکترشیخ به کما می‌رود و هیچ دارویی، درمان دردش نمی‌شود. دکتر می‌گوید: «فردین وقتی توی آب افتاده، خیلی دست و پا زده و زیر آب جیغ کشیده، برای همین دچار تشنج شده و قسمتی از مغزش مرده است. کار خاصی نمی‌شود برایش انجام داد.» همین باعث می‌شود پزشکان برای راحت نفس کشیدنش، حفره‌ای را روی سینه ایجاد و ازآنجاکه قادر به خوردن نبوده، معده‌اش را هم سوراخ کنند تا غذا از طریق سرنگ تزریق شود.

گفتند اعضای بدنش را اهدا کنید

هزینه فردین در این مدت رقمی نزدیک به 40میلیون تومان می‌شود. اکرم تعریف می‌کند: «مادرم ایرانی‌ است و شناسنامه دارم. روز ترخیص فردین چون پولی نداشتیم، به‌ناچار شناسنامه‌ام را گرو گذاشتم و از آنان خواستم فردین را یک شب دیگر هم نگه دارند اما قبول نکردند. ما آن زمان تخت نداشتیم و نمی‌دانستیم از فردین چطور در خانه مراقبت کنیم. به‌ناچار او را آوردیم اما چند وقت بعد دچار زخم بستر شد و سرش آب آورد. دوباره او را به بیمارستان قائم(عج) بردیم. در آنجا سر فردین را شکافتند و عفونت را بیرون کشیدند. روز ترخیص گفتند باید 5میلیون تومان واریز کنید اما ما هیچ پولی نداشتیم. قبل‌ترش برای ترخیص او از بیمارستان دکترشیخ هم 16میلیون تومان قرض گرفتیم که هنوز نتوانسته‌ایم پس بدهیم. وقتی به کادر درمانی بیمارستان قائم گفتیم پولی نداریم، گفتند بچه را پس نمی‌دهیم. بعد خواستند که قبول کنیم اعضای فردین به بیماران نیازمند اهدا شود. حقیقت اینکه مادرش قبول نکرد. او فردین را خیلی دوست داشت و می‌گفت بدون او می‌میرد. راستش را بخواهید، حق هم داشت. فردین قبل از آن حادثه بچه شاد و شیرین‌زبانی بود و هیچ‌کس دلش نمی‌آمد این کار را بکند.»

هر 8ماه، 600هزار تومان برای زندگی در ایران

مادربزرگ می‌گوید: «ما اهل ولایت هراتیم. مادر فردین، او را باردار بود که به مرز زدیم و از راه زاهدان وارد مشهد شدیم. کارت اقامت نداریم اما پاسپورتمان را هر سه ماه معتبر می‌کردیم. پسرم بود و کار داشتیم. این اتفاق که افتاد، دیگر نتوانستیم برای اعتبار کارت به چهارچشمه برویم. حالا هر هشت ماه باید 600هزار تومان پرداخت کنیم تا بتوانیم به‌صورت قانونی در ایران بمانیم اما خدا می‌داند که این روزها هرچه کار می‌کنیم، از پس نگهداری فردین برنمی‌آییم. این بچه دوبار زخم بستر گرفته و سه ماه است که هیچ پزشکی او را ندیده است. مادرش که زنده بود، با کارگری پولی فراهم می‌کرد و هر یک ماه می‌بردش پیش دکتر اما حالا ماییم و امانتی که روی دستمان مانده است.»

 

فقط می‌خواهم دکتری بیاید از او سرکشی کند

پدربزرگ با گریه تعریف می‌کند: «دکترها می‌گویند باید برای فردین دستگاه بخور بگیریم تا بتواند راحت‌تر نفس بکشد. یک دستگاه ساکشن هم دارد که آن را بیمارستان دکترشیخ به امانت برایمان آورده. خدا می‌داند که راضی به مرگم هستم و به همین یک وعده نان خالی قانع. فقط می‌خواهم دکتری بیاید از او سرکشی کند.»

کار با روزی 2هزارتومان دستمزد

قسمتی از این قصه سهم گفتن از فرهاد و فرزاد می‌شود. هشت و ده‌ساله‌ای که کودکی را با طعم دیگری چشیده‌اند. آن‌ها هرگز نمی‌دانند که حالا زمان رفتن به مدرسه و نشستن پشت نیمکت‌های کلاس درس است. نمی‌دانند هر ظهر پاییزی باید کتاب و کوله‌به‌دوش به خانه برگردند و زیر لب «باز باران با ترانه» بخوانند. بعد کتاب‌هایشان را پهن کنند وسط اتاق و بگذارند عطر دفتر و پاک‌کن، کودکی‌شان را کامل کند. آن‌ها نمی‌دانند هر عصر، شبیه خیلی از بچه‌های دیگر باید لم بدهند کنار تلویزیون و کارتون تماشا کنند. کنجِ دیوار تنها اتاق خانه‌شان، خبری از جعبه جادو نیست. آن‌ها کودک کارند و بلدند هر روز آفتاب‌نزده همراه مادربزرگشان راه باغ‌های میوه و زمین‌های کشاورزی را پیش بگیرند و تا ظهر میوه بچینند. سرِ زمین‌های صیفی، سبزی‌های مختلف را دست‌چین کنند یا علف‌های هرز را از ریشه درآورند و از انجام هرکاری که شانه کوچک اما مردانه‌شان تاب می‌آورد، سر باز نزنند. تنها دلخوشی آن‌ها این است که هر غروب با تنها 2هزارتومانی که دستمزد گرفته‌اند، به خانه برگردند و از نانوایی سر راه چند عدد نان خالی بخرند و خدا را شاکر باشند که آن شب را سر گرسنه بر زمین نخواهند گذاشت.

بنی‌آدم اعضای یکدیگرند

یک قسمت از این قصه، سهم گفتن از ما می‌شود که لحظه‌هایی از زندگی‌مان را با تکرارِ «بنی‌آدم اعضای یکدیگرند» سر کرده‌ایم و حالا انگار نوبت عمل است. خوب است توی شب‌های زمستان وقتی در جمع خانواده، پای سفره غذا نشسته‌ایم، یادی هم از کسانی بکنیم که زیر سقف همین شهر با تقدیری ناجوانمردانه درگیرند و خاطرمان باشد که جهان با مهربانی رنگ زیباتری به خود می‌گیرد.

پیرو درخواست های مردمی مبنی بر کمک به فردین عرب، شماره حساب های زیر جهت واریز وجه در نظر گرفته شده است.  هما سعادتمند خبرنگار

5047-0610-1335-4697

و دین محمد میشمست استادی از بستگان فردین 6037-6915-0143-2777

منبع: شهرآرامحله

نظر شما