گروه ورزشی خبرگزاری برنا- به به! خودت گل بودی، چرا زحمت کشیدی؟ بعد از یک سال حالا اینجا باید همدیگر را ببینیم. تقدیر است دیگر. روی چشم، همه چیز را تعریف میکنم. لطفاً در را ببند، دوست ندارم حرفهایم به گوش بعضی از این پرستارها برسد. من و ترس؟ نه جانم فقط از حرفهایم برداشت نادرست میکنند.
در را محکم ببند رفیق! نباید حرفم را بشنوند. آها خوب شد. جانم برایت بگوید که فقط مهره کمرم منحرف شده، مینیسک زانویم آسیب دیده، مچ دستم پیچ خورده. استخوان ساعد دست چپم هم مو برداشته. رباط صلیبی پایم هم مشکوک به پارگی است و درد آرتروز گردنم هم کمی تشدید شده و چند آسیبدیدگی جزئی دیگر.
ای بابا! چرا اینطوری نگاهم میکنی؟! خب مصدومیت است دیگر؟ بیخود شلوغش نکن! شلوغ نکن تا برایت بگویم. این یکسالی که چوب بلبلزبانیمان را میخوردیم و از زیارت روی ماه شما محروم بودیم، بیشتر سری به اداره میزدیم. بالاخره چند صباح دیگر قرار است بازنشسته شویم و خوب نیست کارها تلنبار شود.
بگذریم. آقایی که شما باشی حسابی گرم کار بودیم که چشممان به جمال یک فراخوان روی تابلوی اعلانات اداره روشن شد. قرار بود یک دوره مسابقه در سطح ادارات استان برگزار شود و تیم قهرمان هم به مسابقات کشوری برود.
ما هم رفتیم خودمان را به سرمربی معرفی کردیم. بنده خدا وقتی دید ما چند سالی از خود او هم بزرگتریم، عزت و احترام را سرلوحه کارش قرار داد و روی حرفمان حرف نزد. حتی همان روز اول پرسید نقطه ضعف تیم چیست؟ و من هم در کمال صداقتم گفتم: جوانی مربی جان! جوانی. القصه به مربی گفتیم عذر چند بازیکن بیتجربه را بخواهد و چند نفر از حماسهسازان اداره را در رشته بسکتبال که بندگان خدا بازنشسته هم شده بودند، به تیم دعوت کردیم. بله همان چیزی که شایستهاش بودیم به ما رسید. یعنی شدیم سرمربی و مربی و بدنساز و بازیکن و آنالیزور تیم. البته دست یکی از جوانکهایی که از تیم کنار گذاشتیم، دوربین دادیم. او هم از تمرینات و مسابقات فیلمبرداری میکرد و فیلمش را هم مستقیم به خود ما میداد تا علاوه بر آنالیزوری، حسابی خودمان را هم تشویق کنیم و جای تماشاگر را هم بگیریم!
خلاصه بازیها شروع شد و قبل از بازی اول سرمربی با کمال احترام، نظر موافقش را با ترکیب بنده و سیستم و ... اعلام کرد. تا اینجا همه چیز خوب بود اما تیم حریف، امان از این حریف بیمبالات! امان از این بی اخلاقیها. چرا این ورزش اینطوری شده، نمیدانم؟ تیم حریف بدون اینکه حرمت ما را نگه دارد، چپ و راست به ما حمله میکرد و سبدمان را فرو میریخت! به خودمان که آمدیم دیدیم اندازه سنمان به ما گل زدند! دیگر خونمان به جوش آمد و یک توپ را گرفتیم و یک تنه زدیم به دفاع حریف و خواستیم از بین سه بازیکن اسلمدانک بزنیم. خلاصه با توپ پریدیم و بدون توپ آمدیم پایین. یعنی بهتر بگویم سقوط کردیم پایین و ... اما خیالی نیست! هنوز جا برای بازی خیلی دارم. مرخص شدم، یک راست میروم سر تمرین تیم اداره، حیف است یکسری کارمند جوان تازه وارد بیایند جای مارا در تیم اداره بگیرند. بله جانم، اصلاً ما بهترینیم. هیچکسی از ما در بسکتبال نبوده و تا آخر عمرمان هم کسی روی دست ما نمیآید. جوانگرایی یعنی چه؟...
...ای بابا! مگر نگفتم در را محکم ببند؟ حالا از دست اینها چکار کنم؟... صبر کن! کجا؟ چرا در میروی؟ بیا من را از دست اینها نجات بده! تا حرف بسکتبال میزنم، تنم را با این سوزنها سوراخ سوراخ میکنند! ... نرو... صبر کن....