برای حاج قاسم عزیز

بالابلند

|
۱۳۹۸/۱۰/۱۹
|
۱۱:۳۰:۵۸
| کد خبر: ۹۴۸۰۱۶
بالابلند

سلام حاجی!

قرار بود از ماموریت که برگشتید دفترتان هماهنگ کند که بیایید به تماشای فیلم «۲۳ نفر».

روز اول فیلم‌برداری بی‌خبر و بی‌محافظ آمدی سر فیلم‌برداری. همه عوامل را در بغل گرفتی، بازیگران نوجوان را بوسیدی و نوازش کردی و با همه‌شان عکس سلفی گرفتی. بیست‌وسه نفر واقعی را در آغوش مهربانت جای دادی و روی عکس‌شان نوشتی: «جان من فدای شما که جان‌تان را سپر اسلام کردید» و بعد زیر نوشته‌ات را امضا کردی.

با بازیگران نقش سربازان عراقی هم روبوسی کردی و آن‌ها داشتند با کابل ما را به طرف اتاق مصاحبه می‌بردند...

اتاق مصاحبه بوی عرق می‌داد. فواد مزدور، سلمان را با کابل می‌زد که بگوید ۱۳سال دارد و قاسم سلیمانی او را به‌زور فرستاده جبهه...

به هر ضرب و زوری بود سلمان از دست پاسدارها فرار کرد و رفت ته قطار توی یک کوپه خالی، زیر صندلی قایم شد، و تو داشتی کوچک‌ترها را از صف بیرون می‌کشیدی. ما اعتراض کردیم که: «آقا یعنی چه؟! خب اگه نمی‌خواستین بریم جبهه، پس چرا دیگه یک‌ماه توی پادگان قدس حیرون‌مون کردین و آموزش نظامی دیدیم؟». با روی خوش ولی جدی و بدون شوخی گفتی: «اگه زد و اسیر شدین، عراقیا زیر شکنجه مجبورتون می‌کنن که توی مصاحبه بگین ما به‌زور فرستادیم‌تون جنگ!»

اتاق شکنجه بوی عرق می‌داد...

مهدی جعفری، کارگردان فیلم، گفت: «صدا، دوربین، حرکت!».

فواد میکروفن را گرفت جلو دهانم و گفت: «بگو سیزده‌سالته و به‌زور فرستادنت جبهه!».

نگفتم. زدند سیاهم کردند.

محمد صالحی و سلمان زادخوش را هم حسابی زدند. برگشتیم زندان، ولی تو آنجا نبودی که بگوییم «دیدی نگفتیم!»

تو با نیروهایت از هویزه رد شده و رسیده بودی به نزدیکی‌های خرمشهر. ما توی زندان استخبارات غصه می‌خوردیم و از پنجره زیر سقف زندان، صدای ماشین‌هایی که توی خیابان‌های بغداد بوق می‌زدند شنیده می‌شد...

بوقابوق ماشین‌ها همه کشور را پر کرد. همه‌جا شیرینی پخش می‌کردند و خرمشهر آزاد شده بود و یک‌نفر توی رادیو گفت: «شنوندگان عزیز، توجه فرمایید...»

اولین گروه آزادگان، پس از سال‌ها اسارت امروز به کرمان می‌رسند... رسیدیم؛ لاغر و مردنی.

آمدی به استقبال‌مان. شده بودی فرمانده لشکر ثارالله و چه بالابلند و چه جذاب و چه چشمانی داشتی زیر طاق ابروهات!

گفتی: بنویسید! همه آن رنج‌ها را بنویسید. نوشتم... نامه‌ای دادی به دست حاج‌آقا شیرازی. خدای نازنین من! چه نامه‌ای، که برای من و فرزندانم و تک و طایفه‌ام سند افتخار است... «احمد عزیزم، تقریظ و تحسین رهبر عزیزمان مرا تشویق به خواندن کتابت کرد و پس از قرائت آن به مقامت غبطه خوردم و افسوس، که در کارنامه‌ام یک‌شب از آن شب‌ها و یک‌روز از آن روزهای گرفتار در قفس را ندارم...

ای‌کاش سفیرانِ در قصرهای مجلل نشسته کشورمان، این سفیران در قفس گرفتارشده را ببینند و چگونه سفیر بودن را بیاموزند.

احمد عزیز، وقتی کتابت را خواندم ناخودآگاه صحنه اسارتی در مقابل دیدگانم مجسم شد و به‌یاد آن اسیر، بر کتاب این اسیر، اشک ریختم، یاد قهرمان اسارت که اسارت را به اسیری گرفت...

به کرمانی‌بودنم افتخار می‌کنم؛ از داشتن گوهرهایی همچون «شهسواری» که فریاد «مرگ بر صدام، ضد اسلام» را در چنگال دشمن سرداد و نشان داد به‌خوبی درس خود را از مکتب امام سجاد (علیه‌السلام) آموخته است و «امیر شاه‌پسندی» که بر گوشت‌های بر اثر شلاق فروریخته او اطو کشیدند و «احمد یوسف‌زاده»، «زادخوش»، «مستقیمی»، «حسنی» و... که از اسارت عظمت آفریدند.

در پایان درود می‌فرستم بر مردی که به ‌احترام شما و همه مجاهدین و شهدا، قریب سی‌سال چفیه یادگار آن‌روزها را به گردن آویخته تا عشق به این راه و مرام و فرهنگ را به همه یادآوری کند...».

صفحه باز نمی‌شد. صبر کردم. دایره سفید چرخید و چرخید و عکس باز شد. مجید ضیغمی، دست و انگشتر عقیق قرمزت را توی واتس‌اپ گذاشته بود. ای وای، بی‌برادر شدیم!

نالیدم: «یا لَیتَنی مُتّ قبل هذا و کُنتُ نَسیاً منسیّاً». کاش توی همان زندان‌های عراق مرده بودم و از یادها رفته بودم و بالابلندی‌ات را این‌چنین ندیده بودم، قاسم عزیز.

 

 

 

نظر شما