به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، احمد مایل فارغالتحصیل کارشناسی بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبا، کارشناسی ارشد کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس که پیشتر مدیر تِئاتر و مدرس تِئاتر در دانشگاه شهید بهشتی بخش فوق برنامه جهاد دانشگاهی، مدیر تئاتر و مدرس تئاتر در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، مدرس تئاتر استان های کشور از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده در مجموعه داستانهای «من و مادرم» قصههای کوتاهی روایت کرده که در ادامه به قلم او یازدهمین قسمت از این مجموعه داستانی را میخوانید.
مقدمه:
سلسله داستان های «من و مادرم» شامل مجموعه روایت هایی است که درون آن اتفاقاتی رخ میدهد، هر قسمت قصهای مستقل دارد که البته در کل از نظر روند کلی، روح داستانها مرتبط هستند.
شخصیت ها به مرور معرفی می شوند که در قالب مسائل اجتماعی و هنری، با فرمت طنز روایت میشوند.
امیدوارم، بتوانم لحظه های شیرینی گزارش بدهم ، که انتقاد هایم مورد عنایت مسئولین قرار بگیرد.
اکنون دوازدهمین روایت من، از مجموعه «من و مادرم»، «دلار» است.
پیشگفتار
در وجود کائنات ،انسان بخاطرعشق رهاست و به علت مرگ اسیر است، نیستی اصل مهم بشریت است و اینکه بعدازمرگ ، چند روزی در یادها هستیم و بعد فراموش می شویم. در دوری باطل، پذیرای شادی هستیم وباسیاهی مرگ، باید بجنگیم همان گونه که درحیات همیشه جنگیده ایم .من می ترسم ، آنگونه که تووحشت می کنی.
اگردل داریم، تنهایی هم هست.
درآن شب تیره و ترسناک که درروی تخت خانه نشسته بودم و در بحرحیات فرو رفته بودم اتفاقی خنده آورافتاد که مسیرزندگی مرا تغییرداد.
خواب
خواب دل شناختی است از بود و نبود بشر در ساعتی کوتاه و بلند، که از دنیا کنده می شود.
و من در عصر غم انگیزپاییزی ، روی تخت وسط حیات با پتویی که مادرم روی ام انداخته بود ،بیهوش شده بودم.
به یکدفعه ازپی کابوسی جانکاه به خودپیچیدم و با فریادی ازخواب بیدارشدم، مادرم که درایوان خانه، سبزی پاک می کردبه طرف من د وید گفت چی شده ، خواب دیدی؟
سرم را روی شانه مادرم گذاشتم وهق هق گریه کردم، مادرم دست برموهایم می کشیدو می گفت .چیزی نیست پسرم
کابوس دیدی . وقتی نگاه کردم و اطرافم آشنا بودند کم کم آرامشدم. مادرم گفت : برم برات چای ونبات بیارم.
آه... آیادیوانه شده ام یا آینده ای دیدم که تغییر شگرف درزندگی ام به وجودمی آید.من پریشان و دردمند یاد استاد تئاترمون افتادم، همیشه می گفت ، ذهن ،انسان را درگیراحساس اش می کند .
تئاترابزاری تاریخی است که تمام مولف های ذهنی بشررابرای آموختن و آموزش دادن درخود دارد .انسان برای رسیدن به درک ناشناخته های عصرحاظر، نیاز به امید، افتخار، عشق و صلح دارد.
این همان حسی است که امروز درخواب به من دست داد.
مادرم با چای و نبات آمدو من یک سره چای را سر کشیدم و آرام شدم تاقصه خواب و بیداریم را برای او تعریف کنم.
دلار و سکه
بیست و چهارساعت از زندگی امون ،اخبارهمچون پتکی برسرما فرومی آید.دروغ و راست این
اخبار،ما را از زندگی ناامید می کند.تاثیرمخرب این تفکرات ،که چکیده اش درذهن ما نقش می بندد برکسی پوشیده نیست.
مدتی است که از بس از تلویزیون اخبارهای مختلف را بلعیده ام ، دیوانه شدم.
از موج این رسانه ها خل شدم .خبرهای مربوط به دلاروسکه ماشین و مسکن و ازدواج جوانان باعث خنده من میشود. مدتی است که ازشب تا صبح، این اشیا دوست داشتنی ، به خواب ام
می آیند.
من از این خواب سنگینی که در آن بعداز ظهر تابستان دیدم تمام تصورات ونوع زندگی ام را تغییر داد.خواب دیده بودم زیرخرواری دلارو سکه گم شده ام ، این خروار، مانند مردابی شده بود که
من هرچه برای بیرون آمدن ، دست و پا می زدم بیشترفرو می رفتم ،نمی دانستم چه کار کنم ، حس
مرگ ،من را درخود می بلعید،آیا نشانی برای رهایی است؟ نه ، جوانمرگ میشم وخانواده درنقطه
ابهامی ، من راگیرمی اندازد.
همان گونه که ناامید برای بیرون آمدن دست و پا می زدم ، بیشترفرو می رفتم،زیرلب می گفتم خدایا مگر گناه من چیست، من که درزندگی انسان پاک و صادقی بودم و به جز نیکی و محبت کاری نمی کدم ، چرا باید درکثیف ترین جا،میان دلار که همواره ازجان وخون انسان های کم درآمدبه دست می آ ورند ، اسیر و دست و پا بسته باشم ،آنجا قتل گاه من باشد . هرچه بیشتر دست و پا میزدم ،عمرم کوتاه ترمی شد،درهمین لحظه روح پدرم را دیدم که به طرفم می آمدو می گفت:
برای دنیا دست و پا نزن وبه فکرسلامتی ات باش . اودست هایم را گرفت و بالا بردو به یک باره محوشد و هرچه فریاد میزدم ، جوابی نمی گرفتم . عاقبت من ماندم و دلارها یی که نزدیک بود راه نفس کشیدنم را ببند ،اگر دستان نجات بخش پدر به کمک ام نمی آمد ، اکنون درکنار شما نبودم درحالیکه دانستم این حضور وکمک ذهنیت و گناه من بود، من باید تطهیرمی شدم،اما فلسفه مرداب دلار و سکه را نفهمیدم ، شایدمی خواست به من بگوید: دلار شیطان است دردستان عده ای که ازخون مردم تغذیه می کنند.
هرچه بود من را مجبور به تغییر دیدگاهم نسبت به مردم و جامعه داد، آرامش زمانی به دست می آید
که انسان به حدزندگی آرامی پیش برود و بقیه عمرش به شادی ، مسافرت و پرورش روح اش ادامه دهد.
انسان تمدنی را می سازد و بعد به ویرانش می کند، دوباره می سازدوازبین می برد. دور باطلی که انسان درچرخه زندگی میزند نتیجهاش ثروتمند شدن انسان هایی است که پای آنها را روی شانهاش حفظ میکند.
این زنگ خطری بود که برای من نواخته شد.
مادرم گیتارم را آورده بود و گفت : آهنگی بزن تا هم خودت آرام بگیری هم من،گفتم شما هم بیداد زمان را برای ام بخوانید.
متن آهنگ بیداد زمان
به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان کز شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان در رهگذرش باد خزان چون پیک بلا بود
ای برگ ستم دیده ی پاییزی آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی، دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلداده ی رسوا ، گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفایی باشد نه وفایی ، جز ستم ز وی نبرده ام
بار غمش در دل بنشاندم در ره او، من جان بفشاندم
تا شد نو گل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم ،وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی پژمرده و لرزان
واین بود آرامش ما