هشدار هواشناسی مبنی بر سردتر شدن هوا و امکان برف و یخبندان را که در گزارشها خواندم، بیاختیار مانند قطارهایی که پشت چراغ سوزنبان در ایستگاه راهآهن باید از خطی دیگر به عقب بروند به سالهای دور برگشتم و یاد روزهایی افتادم که آنقدر برف بر پشتبامهای کاهگلیمان میبارید که با پارو کردن آن در کوچههای باریک جوادیه، تونلهایی برای رفتوآمد ساخته میشد. ماجرای برف پارو کردن و دستهای یخزده در پشتبام و سپس چای گرم مادر و نشستن در کنار بخاری علاءالدین و انتظار برای سیبزمینی که آرامآرام میپخت، مثل حرکت قطار از ذهنم عبور کرد.
با طلوع آفتاب، ترنم قطرات برف آب شده از سقف خانه بر قابلمههای چیده شده مرا به ترانهخوانی هماهنگ وامیداشت. صدای حزنآلود، خسته اما مردانهای، با آهنگی خاص از دور میخواند که «برف پارو میکنیم، برف...» صدای همان کارگران ساختمانی بیکارشده در فصل زمستان، که نان شب را از پاروی خود به خانه میبردند....
در یکی از این شبها، با یکی از دوستان نیکوکارم که مؤسس یک ان.جی.او برای کارتنخوابهاست، راهی یکی از پارکهای پاتوق کارتنخوابها شدیم. طبق معمول همیشه، با خودش مقداری لباس گرم و کلاه آورده بود که میان بیخانمانها توزیع کند.
بعد از گفتوگو با چند نفر، حضور زنی در خود فرورفته توجه مرا بهخود جلب کرد؛ زنی که با بیحوصلگی از جمع کناره گرفته بود و در گوشهای نیمهتاریک به دود سیگارش خیره شده بود، شاید در فضای خاطرات کودکی و بودن در کنار خانواده و دوستانش سیر میکرد.
به آرامی جدا از دوستان، به کنارش رفتم و کمی با او به گفتوگو نشستم. در پس چهره چینخورده و جای خالی دندانها، رخت برکشیدن ناهنگام جوانی که مثل خوشیهای زندگی زود ترکش کرده به چشم میخورد. با بغضی در گلو، سرنوشت تلخش را حکایت کرد؛ از دوستان دوران مدرسه، خانواده خوب و خواستگارانی حرف زد که با یک عشق نافرجام، همه را بیهیچ تردیدی، در پشت سر رها کرده بود؛ عشقی که برایش تاوان سنگینی داشت.
عاشق مردی شده بود که وقتی فهمید معتاد است، باز هم عاشقانه تا آنجا در کنارش ماند که پابهپای او به دنیای اعتیاد و بیخانمانی قدم گذاشت. برایم بسیار تاملبرانگیز بود که حتی بعد از این همه آسیب، وقتی از مردش حرف میزد، هنوز برق هیجان در نگاه رنجورش میدوید و زمانی که از مرگ او صحبت میکرد، روسری رنگورورفتهاش را جلوتر کشید تا من رد خیس اشکها را بر چهرهاش نبینم.
برای موضوع بیخانمانها به پارک رفته بودم، اما مسئلهای دیگر ذهنم را مشغول کرد. من به عشقش احترام میگذارم. او پای عشقش تا به هدر رفتن جوانی و زندگیاش ایستاد. من به این عشق و وفاداری عمیق، احترام میگذارم. در او صداقتی دیدم که امروزه کمتر میتوان در روابط بین آدمها دید.
من فکر میکنم به یک معنا، عشق و وفاداری ارزشهایی است که در حال کمرنگشدن در جامعه امروز ماست. آنچه این روزها دارد جای عشق را میگیرد و هر روز بیش از گذشته در بخشی از نسلهای اخیر دیده میشود، نوعی لذتجویی بیهدف و گذراست که ثبات و فداکاری در آن معنایی ندارد. با مروری به سیر تطور ترانههای عاشقانه جدید، این ابتذال روابط را میتوان شاهد بود. از عاشقانههای این روزها، شکوائیهای از فراق و جدایی نمیشنوی. نوعی بیهودگی در روابط روایت میشود. اصطلاحات میاننسلی شکل گرفته مثل: «اکسم رفته، کراشم داره رل میزنه.»
من هیچ تحقیق علمی در زمینه تحولات ارزشی پیرامون سبک زندگی، همسرگزینی و دوستیها نکردهام، اما بهنظرم میرسد عشق و معنای بلند آن به هردلیلی در ایران با تغییر در مفهوم به پنهانگاه برده شده است. در ادبیات و هنر حتی در ساخت فیلمها، نوشتن داستانها، نقاشیها و... در سیاستی نانوشته بهعنوان نوعی تابو به محاق سپرده شده است. متأسفانه، وقتی ارزشها کمرنگ میشود، نیاز به آن از بین نرفته و با کژکارکردیها روبهرو میشویم. ما در ساحت اجتماعی و فرهنگی از سویی نیازمند سیاستهای معطوف به تغییرات ارزشی با نگاهی به واقعیتها و از سوی دیگر دور نگه داشتن این سیاستها از برداشتها و سلایق فردی و گروهی و تعمیم آنها برای داشتن جامعهای متعادل هستیم.