معرفی کتاب؛

«ربه‌کا» روایتگر قصه‌ای مرموز و عاشقانه

|
۱۴۰۰/۰۳/۳۰
|
۰۵:۰۳:۰۰
| کد خبر: ۱۱۹۴۶۶۸
«ربه‌کا» روایتگر قصه‌ای مرموز و عاشقانه
ربه‌کا رمانی اثر دافنه دوموریه بانوی نویسنده انگلیسی است، که در ۱۹۳۸ منتشر شد. بسیاری این اثر را که از جین ایر تأثیر گرفته‌ است، بهترین اثر نویسنده می‌دانند.

به گزارش برنا، «ربه‌کا» رمانی است که راویت‌کننده‌ی یک قصه‌‌ی مرموز و عاشقانه است و با این‌که نزدیک به هشتاد سال از انتشارش می‌گذرد، هنوز هم خواندن آن لذت‌بخش است و ذهن‌ مخاطب‌اش را تا پایان درگیر می‌کند.

نوع روایت زیبا و تاثیرگذار داستان ربه‌کا باعث شده تا خواننده در تمام موقعیت‌ها و اتفاق‌ها به دنبال سرنوشت شخصیت‌ها باشد. ربکا جزو آن دسته از کتاب‌های پرکشش و خوش‌خوانی است که تا آن را تمام نکنید، نمی‌توانید رهایش ‌کنید. یکی از افرادی که این موضوع را به خوبی درک کرد «آلفرد هیچکاک» کارگردان بزرگ آمریکایی بود که فیلم فوق‌العاده‌‌ای براساس داستان این کتاب ساخت.

بخش‌هایی از کتاب:

کاش همیشه با من مثل یک بچه رفتار نمی‌کرد؛ بچه‌ای لوس و بی خیال. کسی که گه گاه نوازشش می‌کرد، هر وقت حالش را داشت. اما اغلب فراموشش می‌کرد یا دستی به شانه‌اش می‌زد و می‌گفت برود دنبال بازی. کاش اتفاقی می‌افتاد تا باعث شود پخته‌تر و سرد و گرم چشیده‌تر به نظر بیایم. در آینده هم وضع همین‌طور باقی می‌ماند؟ او همیشه جلوتر از من بود، با حالت‌هایی که در آن شریک نبودم و گرفتاری‌های پنهانی که از آن هیچ نمی‌دانستم؟ هیچ‌وقت می‌شد که با هم باشیم. او به‌عنوان مرد و من به‌عنوان زن شانه به شانه بایستیم. دست در دست بدون هیچ فاصله‌ای در میان‌مان؟ من نمی‌‌خواستم کودک باشم. می‌خواستم همسرش باشم، مادرش. دلم می‌خواست پیر بودم. در تراس ایستادم. ناخن می‌جویدم و به دریا نگاه می‌کردم. در آن حال برای بیستمین بار در آن روز فکر کردم آیا به دستور ماکسیم بود که اتاق‌های مبله‌ی قسمت غربی، در بسته مانده بودند؟ با خود گفتم آیا او هم مثل خانم دانورس به آن‌جا می‌رفت، برس‌های روی میز توالت را لمس می‌کرد، در قفسه‌ها را می‌گشود و به لباس‌ها دست می‌کشید؟ با صدای بلند گفتم: «بیا جسپر، بیا با هم بدویم.» و با خشم، در حالی که اشک به چشمم می‌آمد شروع به دویدن کردم و جسپر پارس کنان دنبالم کرد...

خبر برگزاری جشن بالماسکه به زودی در منطقه پیچید. خدمتکار جوانم کاریس با چشمانی که از شدت هیجان می‌درخشید از هیچ چیز دیگری صحبت نمی‌کرد. از گفته‌های او پی بردم که همه‌ی خدمتکاران از این بابت خوشحال بودند. با لحنی مشتاق گفت: «آقای فریت می‌گوید مثل آن وقت‌ها می‌شود. امروز صبح که توی راهرو با آلیس حرف می‌زد شنیدم. شما چه می‌پوشید مادام؟» گفتم: «نمی‌دانم کلاریس. چیزی به فکرم نمی‌رسد.»

کلاریس گفت: «مادرم گفت حتما به او خبر بدهم. آخرین جشن مندرلی را به خاطر دارد و هرگز فراموشش نمی‌کند. فکر می‌کنید از لندن لباسی بگیرید؟»

نظر شما