به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، نام کتاب «از چیزی نمیترسیدم» برگرفته از مضمونی است که بارها در دل خاطرات به آن اشاره شده است. کتاب شامل خاطراتی است از شهید سردار قاسم سلیمانی از دوران کودکی تا سال 57 و آستانه پیروزی انقلاب اسلامی. نمایی است از زندگی یک عشایرزاده روستایی که بی غل و غش و صادقانه، خاطراتش را روایت کرده است.
زینب سلیمانی، دختر شهید، در مقدمه این کتاب نوشته است: «از چیزی نمیترسیدم» زندگینامهای است که حاج قاسم با دست مجروحش نوشته است؛ شرح زندگی مردی از دل روستایی دورافتاده در کرمان که چند دوره از زندگی ساده و گیرای خود را برایتان روایت کرده است. این داستان شکلگیری شخصیت مردی است که از چوپانی به جایگاهی رسید به بلندای وسعت آسمانها. ... خیلی دوست دارم آنانی که حاج قاسم سلیمانی را فقط در لباس نظامی دیدهاند، بدانند او چطور بزرگ شد. «از چیزی نمیترسیدم» آغاز رسالتی است عظیم: شناختن مردی بزرگ.
این کتاب که مزین به یادداشت رهبر معظم انقلاب شده است نخستین اثر چاپ شده توسط انتشارات «مکتب حاج قاسم» محسوب می شود و شامل دست نوشته های شخصی شهید سلیمانی از دوران کودکی و زندگی در روستای قنات ملک کرمان تا میانه ی مبارزات انقلابی در سال 57 است.
کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» در دو بخش نوشتار و دست نوشته به چاپ رسیده است.
این کتاب که توسط نشر مکتب حاج قاسم روانه بازار نشر شده است، با زبانی ساده و بسیار شیرین از دوران کودکی شهید سلیمانی آغاز میشود؛ از زندگی ساده یک خانواده در روستای قنات ملک کرمان. کتاب از همان ابتدا با استفاده از توصیف، فضاسازی و شخصیتپردازی مخاطب را با خود همراه میکند.
بخشهایی از کتاب:
دختر جوانی با سر برهنه و موهای کاملاً بلند در پیاده رو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیاده رو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفته ام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود و در چهارراه که جنب شهربانی مستقر بود. به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آن قدر که عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفت و گو با هم شدند. برق آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. ای خون از بینی هایش فوران زد!
پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تختها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود. حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم.
انتهای پیام //