به گزارش خبرگزاری برنا؛ ای آشنای درد ما، ای یاور درماندهها، ای وارث آل نبی، دیرزمانیست دلِ تنگم بهانه حضورت را میگیرد؛ این روزها احساس میکنم، آلودگی دلهـایمان از حـد هـشـدار گـذشـتـه، سـال هـاست نــفــس مـان به شمـاره افتـاده، زنـدگی مـان تـعـطـیـل رسـمی است، گاهی اینقدر دلم میگیرد که توان تنفسی راحت برای آدمی نمیماند، بغض گلویم را سخت میفشارد و ...
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست، آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست، همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب، در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست.
آقای من، مولای من، از دنیای کودکی وارد دنیای جوانی شدهام، "کوکب خانم"، همان زن پاکیزه کتاب دیروزم، از من کدبانویی تمیز ساخته، آموخته ام هیچوقت "مداد مریم" را در غبار زمانه گم نکنم، "حسنک کجایی"، همان قصه دیروزهای دیروزم، از من شخصی وظیفه شناس و با اراده ساخته و"ریزعلی"، فداکاریش را برایم ماندگار کرده است، مانند "کبری" تصمیم گرفته ام ظلمتِ راه، ذرهای خلل در هدایتم به سوی حق، وارد نکند؛ اما سال هاست شعر "مهدی بیا" را تکرار کرده ام و هنوز نیامده ای...
ای آخرین پیغام سبز، بعد از تو غبار به آیینهها نشست و اکنون کوچه هاى بى تو بودن، بوى مرگ مى دهد، بوى خستگى، شهر در انتظار یک نسیم روح بخش، یک پیام آشنا و دلنواز، سینه اش را گشوده است.
همیشه با کوله باری از بغضهای یک هفته به انتظار جمعه ام، دوباره اشکهای هفته ام سیل میشوند، قلبم ترک میخورد و دلم آتش میگیرد؛ یک جمعه دیگر گذشت و تو نیامدی.
اى بهار جاودان، اینجا، "شهر مردگان متحرک" در انتظار زندگیست، هنوز هم دخترکانِ یتیم، گرسنه سر بر بالین میگذارند، هنوز هم پیرمردِ شهرمان، صورتش را با سیلی، سرخ نگه میدارد.
دیروز قلب پیرزن کوچه مان شکست، اشک پسرک ریخت، ناله مادر بلند شد و فریاد مردم در گوش جهان پیچید.
اینک، اما بوی ظهور در شامه جهان پیچیده و صدای گامهای کسی در گوش زمین طنین افکنده است؛ صبحگاه جمعه ها، آفتاب یادش از ندبه هاى ما طلوع و عشق هاى پاک در میان گریهها خضوع مى کند؛ همه برای ظهور فرزند عشق و مهربانی لحظه شماری میکنند؛ همه میدانند حضورش آخرین معجزه آسمان است.
اکنون ای یوسف زهرا، گرچه خسته و دلشکسته ایم، باز هم گشوده ایم درى به روى انتظار، تا بگوییم هنوز هم، به آن صداى آشنا امید بسته ایم؛ ای تنهاترین بهانه برای زنده بودن، دیگر وقت آن است که بیایی؛ ای خوبترین آدم ها، اینجا قلب انسانیت برای آمدنت میتپد.
اکنون همه جا مینویسیم که شب تار، سحر میگردد، یک نفر مانده از این قوم، که برمی گردد؛ همه گوییم به تعجیل ظهورش صلوات، کاش جمعهای دیگر بگوییم به تبریک حضورش "صلوات"
انتهای پیام
یادداشت از مریم سادات بهادر