به گزارش برنا؛ منطقه «اورامانات» در جنوبغرب استان کردستان که کردها به آن «هورامانت» میگویند، پر است از هوارهایی که هر کدام دو سه ماه از سال، میزبان روستاییهای منطقه است؛ کردهایی که زمستان را در روستاهای پایین کوهپایه گذراندهاند و با شروع بهار به دامنههای بالاتر میروند تا دامهایشان علوفه تازه بخورند.
اگر در روستای پایین و در شش ماه سرد، برق و نفت و مخابرات و مدرسهای دارند، در شش ماه گرم که کوچ ییلاقیشان را شروع میکنند، خبری از هیچ کدام از این امکانات نیست. همین است که در آنجا کارهایی دیده میشود که به ندرت میتوان سراغش را جای دیگری گرفت، دیدن تکههای برفی ۶۰، ۷۰ کیلوگرمی روی دوش زنها، آنطرفتر علوفههایی که زیر لگد گاو فراوری میشوند و ذخیرهگاههایی بزرگ برای برف و یخ که فقط نمونههایی از این زندگی سنتی است. شروع فصل سرما و آمدن پاییز زودرس در منطقه، دوباره خانوادهها را به کوچ پاییزه میبرد، نه همه با هم، خانواده به خانواده؛ اتفاقی که در شهریورماه میافتد، درست زمانی که ما به اورامانات رسیدهایم؛ منطقهای که نزدیک به ۲۵ روستا دارد و اهالی بعضی از این روستاها اهل کوچاند.
از مریوان هرچه به اورامانات نزدیکتر میشویم، کوهها بلندتر و جاده پرپیچ و خمتر میشود. دشتهای سرسبز و خوش آب و هوا، مردم را برای تفریح به دل طبیعت کشاندهاند. هرچند تا اولین روستا، ۷۵ کیلومتر بیشتر راه نیست، ولی کوهستانهای اورامانات، دوساعتی ما را مهمان پیچ و خمهای جاده میکنند.
اولین روستا، «هورامان» است که «سرزمین خورشید» معنا میدهد؛ روستایی پلکانی که خودش و نامش، هر دو یادگار دوران کهن ایرانند. سینهکش کوه را خانهها روی هم گرفتهاند و رفتهاند بالا، پله پله، حیاط هر خانهای سقفی است برای خانه پایینی. آفتابی که دامناش را روی روستا پهن کرده، به رنگ سبز تکدرختهایی که از لابهلای خانههای انبوه بههمچسبیده، بیرون آمدهاند، جلای بیشتری بخشیده است.
مسجد بزرگ روستا که چندسالی است به دست خود روستاییها ساخته شده، از همین پایین، به خوبی پیداست؛ بنایی همه از سنگ، با گلدستههای مخروطی و پنجرههای پرتعداد چوبی کنار هم که در بالاترین قسمت روستا بیش از همهچیز خودنمایی میکند. اهالی این روستا هم کوچرو هستند، اما نه کوچ برفآبی که ما به دنبالش هستیم. پس راه را از جادهای خاکی پی میگیریم، روستای ژیوار را پشتسر میگذاریم و روستای سلین را مقصد خود میکنیم.
انتظار این خلوتی را داشتیم. با اینکه در آخرین ماه تابستان هستیم، هنوز گرما کاملا از این منطقه نرفته و بیشتر اهالی، با گاو و گوسفند و مایحتاج اولیه در نیمه دیگر زندگیشان بهسر میبرند. سنگ، مصالح اصلی بیشتر ساختمانهاست، هرچند آجر هم رفتهرفته، برای خود جایی پیدا کرده.
سیمهای نامنظم و آویزان، برق را مهمان خانهها کرده اما آب لولهکشی فقط دو سه ساعتی در روز در اختیارشان است. هرکس بعد از قطعی آب لولهکشی، آب بخواهد، مثل فهیمه ۱۳ ساله، ظرف آبش را کنار چشمه پایین ده میآورد و پرشده به خانه میبرد. طول میکشد تا خجالتاش از ما غریبهها برطرف شود.
همینطور نفسنفس میزند و به زبان کردی میگوید: «زور سَهخته، اَئزانی تاکْوِی اَهشِی رِی هَهلکِین؟» که یعنی «از بس که سخت است. میدانی چقدر راه را باید پیاده بروی؟» این را از من میپرسد، اما جوابش را خودش میداند. باز هم به کردی ادامه میدهد: «آب نیست، برق نیست، دکتر نیست.
من هم هرسال میرفتم، اما امسال ماندهام تا از پدربزرگ و مادربزرگ پیرم مراقبت کنم.» فهیمه همیشه تنها نبوده، برادرانی دارد که ماندن در روستا کفاف زندگیشان را نمیدهد؛ «دوتا برادرم رفتهاند شهر کار کنند. آنها دو، سه سال است نمیروند کوچ. جوانها بیشترشان میروند شهر برای کار.»؛ اینها را فهیمه برای این میگوید تا علت کوچ نکردنشان را توضیح دهد. روستا خلوت است و تک و توک خانوادهای از ارتفاع به روستا برگشتهاند، برای همین قصد رفتن به ارتفاعات و پیدا کردن هوارها را میکنیم. اینکار از عهده غریبهها برنمیآید، برای همین یکی از اهالی، به عنوان بلد، ما را تا یکی از هوارها راهنمایی میکند.
یک ساعت و نیم است که شیب تیز کوه «کووسالان» را گرفتهایم و پشت سر بلد، بالا میرویم. کووسالان، همان کوهی است که هوارهای چند روستا کنارهم روی آن قرار دارد. راهنمای ما «کاکمحمد» در راه برایمان از گروهی ژاپنی میگوید که چند وقت قبل آمدند و یک ماه اینجا ماندند و درباره این بناها و مردماش تحقیق کردند. کاکمحمد برایمان از کوچ کردهای اورامانات تعریف میکند. میگوید مردم از روستا که قصد کوچ میکنند، هر طایفه به سمت هوار خودش میرود.
گاهی مردم یک روستا به دهها دسته تقسیم میشوند و به سمت دامنههایی که نسل در نسل به آنها به ارث رسیده راهی میشوند. او میگوید که در قدیم هر خانوادهای چند هوار داشته که باید مدام بین آنها جابهجا میشده؛ «هوا که گرم میشود، برفها آب میشوند و سبزی بیرون میزند. قدیمها اهالی مجبور میشدند بساطشان را جمع کنند و به هوار بالاتر بروند که هنوز برف دارد. الان دیگر مردم به همان هوار اول که میرسند بالاتر نمیروند و یکجوری سر میکنند.»
سه ساعت از آغاز حرکتمان از روستا گذشته که گله گوسفندی را در حال چریدن لابهلای صخرهها میبینیم، این یعنی نوید نزدیک شدن به هوار. به گفته راهنمایمان «کاکمحمد»، سه ساعتی که ما طی کردهایم برای خود روستاییها یکساعت و نیم طول میکشد، البته به همراه زن و بچه و با وجود گاو و گوسفند و کلی بار و بنه. گوسفندها و بزهایی که از علوفه تازه کوهستانهای اورامانات تغذیه میکنند و باید بتوانند روزی دو بار شیر بدهند تا ماست و دوغ و کره و کشک و باقی لبنیات که قوت غالب مردم است را تامین کنند. کمی بالاتر سروکله کودکانی که دنبال هم میدوند، پایین خانههای سنگی پیدا میشود.
نه گچی، نه سیمانی، نه ملاتی؛ ساختن خانه، فقط و فقط با سنگ، حتما مهارت مخصوصی میخواهد؛ مهارتی که حالا در کل اورامانات، شاید ده نفر هم آن را نداشته باشند. سالهای سال است که هیچ باد و بوران و برفی این خانهها را تکان نداده. تکههای بزرگ سنگ که ظاهرا هیچ نظم و هندسه به قاعدهای ندارند، با نظم و قاعدهای دقیق روی هم سوار شدهاند و قرص و محکم، نامشان شده خانه؛ خانههایی که هرسال دو، سه ماهی میزبان کردهای کوچکردهاند و تا سر و کله آنها پیدا نشود، حتی سقف هم ندارند. وقتی مردم به هوارشان رسیدند، اولین کار ایناست که سقفی برای خانههای سنگیشان دست و پا کنند.
سقفی از شاخ و برگ درختانی که همان حوالی روزگار میگذرانند. شاخهها روی سنگها میخوابند تا هم سایبان اهل خانه باشند، هم مانعی برای بارانهای گاه و بیگاه. از سنگ برای هر خانه، غیراز درو دیوار، پرچینهای نیم متری هم دور خانه ساخته میشود و محیط اطراف را محدود میکند. زندگی، در رگهای هوار، بیش از هر شهر و روستای دیگری جاری است.
گرد و خاکی که بالای هوار، بین دو تپه بلند شده، به خاطر برگشتن گوسفندها از چراست. همه گوسفندهای روستا را یک نفر به چرا میبرد و برمیگرداند و دستمزدش را میگیرد. اینجا هیچ کس بیکار نیست. یکی مشکی از شیر را تکان میدهد تا دوغ و کرهاش را جدا کند، یکی دوکی دست گرفته و از پشم گوسفندانش، نخ میریسد، یکی کشکهایی را که صبح درست کرده، در سبدهایی که آن هم دستساز خودش است، میریزد و روی چوب میگذارد تا شب که همه خوابند، گرگ و شغال و روباه، دستشان به آنها نرسد و کشکها به سلامت خشک شوند. کمی آنطرفتر دو دختر بچه شیر میدوشند.
یکیشان با یک دست، چوب سرخمیدهای را دور گردن بز انداخته و با دست دیگر ریشهای بز را گرفته تا تکان نخورد و ظرف شیر را برنگرداند و دیگری با هر فشار مشتش، مقداری شیر را با فشار زیاد از پستان بز، به ظرف پایین میریزد. اینجا دوشیدن شیر، کار دخترهاست.
اصلا اینجا هرکس وظیفهای دارد. یک خانه آنطرفتر، پیرمرد با چوبدستیاش به سوراخهای بین سنگها ضربه میزند تا ماری را که آنجا پناه گرفته، قبل از آسیب رساندن به کسی، از بین ببرد. باید فکر همهچیز را کرد؛ اینجا پزشکی نیست تا به داد آنها برسد. یکی از اهالی هم کولهباری از علوفهای که چیده را به سمت زمین حاشیه هوار میبرد. او را تا جایی که انبوهی از این علوفه انبار شده، همراهی میکنیم تا کمی گپ بزنیم. میگوید نامش کاکفتحالله است.
«ئَهم گیا گَهرَه تاکَهاتِی ریشِهیان لَهزِهوینا بیت حِهیوانَهکان نَایخون.» کاکفتحالله، فَرَنجی را که همان لباس محلیشان است، تکانی میدهد و در حالی که سه گاو بزرگ را با یک چوب بزرگ و قطور به هم وصل میکند، علوفهها را نشانمان میدهد این را میگوید که یعنی «گاو و گوسفندها اینها را تا وقتی سبزند و ریشهشان در زمین است، نمیخورند.» گاو و گوسفندها که به چرا میروند، غیراز این علوفه که نامش «لُو» است، بقیه را میخورند. بعد نوبت مردهای طایفه است تا گیاههایی که دامشان نمیخورد را جمع کنند.
در واقع در تقسیم کارها، این وظیفه سهم مردهای هوار شده است. گیاههای لو در یک فضای بزرگ روی هم انباشته میشوند. محمد، پسر بزرگ کاکفتحالله، گاوها را حرکت میدهد و روی علوفه میآورد تا حسابی خرد شوند و بارکردن و حمل و نقل و انبار کردنشان برای زمستانی که دیگر از علوفه خبری نیست، آسان شود.
به دعوت کاکفتحالله، همراه او به خانهاش میرویم. سقف خانه آنقدرها بلند نیست؛ آنقدری است که دستت را که بلند کنی، به راحتی به شاخهها میرسد. گاهی از لابهلای شاخ و برگ درختانی که کار سقف خانه را میکنند، میشود آبی آسمان را تشخیص داد.
جاهایی از دیوار هست که سنگاش بیشتر از سنگهای دیگر تو رفته است، همینها کار تاقچه را میکنند و با جعبههایی که کنار دیوار، از سقف آویزان شدهاند، انگار خانه تزئین شده است. آنجا که میخواستند پنجرهای باشد، دیگر تا سقف سنگی نچیدهاند و باز است. جلوی در خانه، پرده سادهای آویزان است و سنگ سخت کف اتاق، با موکت کمی نرمتر شده است.
یک پارچ دوغ، یک قرص نان و مقداری کره؛ اینها پذیرایی همسر کاکفتحالله است که هنوز ننشسته، روی سینی برایمان میآورد. نان محلیشان آنقدر نازک است که رنگها را میشود از پشت آن تشخیص داد و گرمای ملایمی که دارد، نشان میدهد مدت زیادی نیست که از تنور بیرون آمده است. اینجا نه یخچال برقی هست و نه طبیعی. آنچه آب و دوغ مردم را خنک میکند، تکههای برفی است که داخل آن میاندازند؛ تکههای برفی که حکایتی حیرتآور و شنیدنی در پی خود دارند.
قطعات بزرگ برف، روی یک ورق آلومینیومی، زیر تیغ آفتابی که آنقدرها هم جان ندارد، قبل از اینکه وارد اتاق شویم، تعجب ما را برانگیخته بود. حالا با دیدن یخهای شناور در پارچ دوغ، سؤالمان جان تازهای میگیرد و کاکفتحالله برایمان گوشهای از حکایت پرماجرای این برفها را میگوید؛ از بیآبی هوارها و چارهای که مردم، قرنهاست برای آن اندیشیدهاند. همراه او بیرون میآییم تا از نزدیک، آنچه او از دشواری داشتن یک لیوان آب برایمان گفت را از نزدیک ببینیم.
حرارت آفتاب از بالا و آلومینیومی که آن را هم آفتاب گرم کرده، از زیر، برف را ذره ذره آب میکند. زیر ورق، طشت بزرگی گذاشتهاند تا قطرهقطره آبی را که ذوب میشود ذخیره کند. یک پارچه نخی روی طشت، کار فیلتری را میکند که جلوی خار و خاشاک همراه برف را میگیرد. این آب، هم آب خوراکشان است، هم تشنگی دامشان را برطرف میکند و هم برای نظافت و هر کار دیگری که از آب بر میآید؛ استفاده میشود.
کاکفتحالله که آستینهایش را بالا زده، مشتش را زیر آبی باریکتر از شیر سماور، که از برف جاریاست میبرد و وضو میسازد. دعایی زیر لب میخواند و کفشهایش را کنار «بَهردَه نُویژ» در میآورد روی آن میرود تا نمازش را بخواند.
بَهردَه نویژ، همان سنگ تمیز و تختیاست که همه خانهها دارند و در واقع سنگ نمازشان است؛ نمازی که بعد از یک نیمروز کاری سخت، زیر آسمان و روی زمین خدا، فقط روی این سنگ پاک خوانده میشود.
پسر دیگر کاکفتحالله، به سفارش پدرش، مارا همراه دو نفر از زنان روستا به جایی میبرد که این تکههای برف و یخ ذخیره شده است. دو خانمی که همراه دو دختر نوجوانشان میروند تا برای نیم روز باقیماندهشان برف بیاورند.
نمیشود باور کرد. قطعه بزرگ برفی که به راحتی بیش از ۵۰ کیلوگرم وزن دارد، روی دوش یک زن است. این منظره، در راه ۱۵ دقیقهای هوار تا جای برفها، بارها از جلوی چشممان عبور کرد.
زنها قطعههای بزرگ و کوچکترها به اندازه خودشان، تکههای کوچکتر را به سمت هوار میبرند. آنهم از راهی که همهاش سنگلاخ است و شیبدار. یک پرچین نیم متری دیگر، محوطهای را که از دو طرف با دو صخره بلند محصور است، از بقیه کوه جدا کرده. هنوز حتی یک تکه سفیدی هم که نشانه برف باشد دیده نمیشود. داخل پرچین، توده بزرگی از گیاههای لو و بَنا است و ما هم به همان سمت میرویم.
کمی نزدیکتر میتوان تشخیص داد که زیر این توده گیاهی، مقدار زیادی برف ذخیره شده است. «جاهایی در کوه مثل اینجا، کمتر آفتاب میخورد و چون بین دو صخره است، سردتر هم هست. باد هم برفهایی که به پرواز درآورده است را همین جا مینشاند. برای همین، تا وقتی کوچ به هوار نزدیک آنها میرسد، برفش آب نمیشود.»
کاکفتحالله اینرا میگوید و پسرش هم که همراه ماست، ادامه میدهد: «ما وقتی رسیدیم به هوار، اول از همه میآییم و روی این برفهای باقیمانده از زمستان را با گیاههای لو و بنا میپوشانیم تا عایق بهتری برای گرما باشد. اینطوری برفها تا آخر تابستان آب نمیشوند و ما خردهخرده میآییم و از آن برمیداریم. دورش را هم سنگچین کردهایم تا گوسفندها که برای چرا میآیند آن را کثیف نکنند.» توضیحات پسر کاکفتحالله در مورد این پدیده شگفتانگیز و فکر خلاق مردم این منطقه ما را ترغیب میکند تا بیشتر کنار برفها بمانیم.
یکی از زنها، چند تکه بزرگ از برف را با اره میبرد. بعد با کمک هم، برفها را روی دوش هم سوار میکنند؛ تکههایی از برف که هر کدام حداقل ۵۰ تا ۷۰ کیلوگرم وزن دارند. چشمهای حیرتزده ما حالا رنگ نگرانی هم گرفته که نکند بلایی سر این آنها بیاید.
اما پسر کاکفتحالله میگوید: «نگران نباشید، تازه الان سبک برداشتند. ما مردها به سختی از پس این کار برمیآییم. به زور بازو ربطی ندارد، قلق میخواهد.» دختری با دستکشی که دستش است، یک تکه بزرگ ۲۰، ۳۰ کیلوگرمی برف را برمیدارد و همراه مادرش به سمت هوار برمیگردد.
این برفها و آن چراگاههای وسیع، همه از زمینهایی است که نسل به نسل از اجدادشان به ارث بردهاند. همه، بدون آنکه دیواری و خطی و نشانهای باشد، مرز زمینهای خود را میدانند و به زمین دیگری، هرگز تجاوز نمیکنند. اینها همان زنانی هستند که چند دقیقه قبل خمیر نان را روی ساج، در تنور گذاشتهاند، بچههایشان را شیر دادهاند، شیر گاو وگوسفندشان را دوشیدهاند و کره و ماست و پنیرشان را درست کردهاند و حالا هم که بار برفشان را زمین بگذارند، باز هم سراغ کاری دیگر میروند و بیکار نمینشینند.
با کاکفتحالله گرم صحبت درباره کار و زندگیشان هستیم که زهرا، دختر چهار، پنج سالهاش با گریه سراغ پدر میآید و میگوید: «بَهستَنی پِیمبَه.» که یعنی «بستنی میخوام.» پدر هم بلند میشود تا برای او بستنی بیاورد؛ شاخهای از درخت کنار خانه میکند، برگهایش را میچیند و به سه قسمت تقسیم میکند.
بعد با چاقویش سه تکه از برفی که برای آب شدن کنار اتاق بود میبُرد و چوبها را داخل آنها فرو میکند. بعد آنها را به دست زهرا میدهد و میگوید: «ئَهم بَهستَنهیانَه بیدَه بَه فَهریبا و شَهیدا.» که معنیاش میشود: «این دوتا را هم به شیدا و فریبا بده.» زهرا میخندد و چند لحظه بعد، هرسه روی یک تخته سنگ، خوشحال از خوردن بستنی بازیشان را از سر میگیرند. شاید روزی، همین زهرا یکی از دکترها یا مهندسهایی شود که اورامانات به ایران تقدیم کرده؛ اتفاقی که بارها در روستاهای این منطقه رخ داده. همین کودکانی که اگر زمستان باشد، باید تا پایین ده بروند و یک ظرف آب تا بالا بیاورند و اگر تابستان باشد باید تا بالای کوه بروند و یک تکه برف تا پایین بیاورند تا یک لیوان آب بخورند یا ...
نه علوفهای از صحرا کندیم، نه برفی از کوه آوردیم، نه نانی پختیم و نه کار دیگر. اما بیشتر از این دو، سه روز نتوانستیم بمانیم؛ در جایی که مردم اورامانات شش ماه از هرسالشان را میگذرانند. شاید هم به همین دلیل باشد که سال به سال تعداد کوچکنندهها کمتر میشود و فقط آنهایی که واقعا مجبورند، کوچ میکنند؛ مثلا کسانی که توان مالی برای خرید یونجه برای دامشان ندارند و باید غذای آنها را از دامن کوه بیرون بیاورند.
حالا دیگر خیلی از اهالی این ۲۵ روستای منطقه اورامانات، اصلا کوچ نمیکنند. هرچند خیلی از آنها زندگیشان برف آبی هم نیست. چون حتی کنار هوارهایشان هم چشمه آبی یا رودخانهای هست. حالا پیرمردها به جای کوچ و سروکله زدن با گاو و گوسفندهایشان، بیشتر وقتشان را در قهوهخانه، با چای و قلیانی، کنار هم سن و سالانشان میگذرانند و جوانترها به شهرهای بزرگ میروند، کار میکنند و پول یونجهشان را درمیآورند. برای همین هم بسیاری از هوارها دیگر خالی است.
سنگچینهایی که هرسال اهالی دستی به سر و رویشان میکشیدند، حالا سالهاست که اسیر باد و باراناند و لحظههای فنایشان را میشمارند. شاید کار در شهر، اهالی را ازبند مشقتهای کوچ بیرون آورد، اما فرهنگی که حتی بیشتر اوقات برای خود شهرها هم نیست، آداب و رسوم کهن آنها را به راحتی به بازی میگیرد.