در سایه سردیس استاد
او، پدر علم ارتباطات ایران، نه با کلمات که با نفس تحقیق و تفکر، به ما آموخت که رسانه تنها یک بلندگو نیست، بلکه رکن چهارم دموکراسی است. سنگ بنای اندیشهاش بر این اصل استوار بود که «حق دسترسی به اطلاعات» و «حق ابراز عقیده و بیان»، دو روی یک سکهاند؛ سکهای به نام توسعهی ملی. او به تعبیری مطبوعات را «قوه مقننه افکار عمومی» میدانست، نهادی که باید بتواند آزادانه به نظارت و روشنگری بپردازد.
آن روزها، هر بار که از کنار آن سردیس عبور میکردم، گویی نگاهش پرسشی جدی را در دل من بیدار میکردد: ما وامداران اندیشههای تو، در عمل تا چه اندازه توانستهایم بار این آرمان را به دوش بکشیم؟
دغدغه حقوق مطبوعات، از نگاه معتمدنژاد، تنها یک ماده قانونی خشک نیست. این دغدغه درباره «استقلال حرفهای» است؛ دوری از سلطه قدرت و ثروت، تا رسانه بتواند بیواسطه و بیطرف، پیامآور واقعیت باشد. و در نهایت، درباره «قانونی شفاف و پیشرو» است که به جای محدود کردن، زمینهساز شکوفایی رسانهها شود.
استاد باور داشت که جامعهای که مطبوعات آزاد و مسئولیتپذیر ندارد، در مسیر توسعه با «خلأ اطلاعاتی» مواجه میشود و این خلأ را شایعه، تحریف و جهل پر میکند. امروز اما میبینیم که چگونه این خلأ، گاه همچون مهی سنگین فضای عمومی را میپوشاند.
عبور از کنار آن سردیس، برای من یادآور یک تعهد است. تعهد به این که آموزههای او را نه تنها در حافظه، که در قدمهای حرفهای خود جاری کنم. یادآوری میکند که روزنامهنگاری تنها یک شغل نیست، یک «مسئولیت اجتماعی» است. مسئولیتی برای پرسشگری، برای شفافیت، و برای دفاع از حق مردم برای دانستن.
او همیشه تاکید داشت که آزادی مطبوعات، نه برای روزنامهنگاران، که برای مردم است. این جمله، سنگ محک هر اقدام و هر نوشتهای است. آیا آنچه مینویسم، در خدمت حق مردم برای دانستن است؟ یا به عادت، به روتین، یا به اجبار تبدیل شده؟
سردیس استاد، ساکت و ایستاده است، اما پرسشهایش بلندتر از هر هیاهویی در حیاط دانشکده طنین میاندازد. این ما هستیم که باید پاسخ را نه در کلمات، که در عمل حرفهای خود بیابیم.
و اکنون، در میانه میدان عمل، پشت میز تحریریه یا در برابر منابع خبری، آن پرسشها نه تنها محو نشدهاند که هر روز عینیتر و ملموستر میشوند: مرز میان «مسئولیت اجتماعی» و «امنیت شغلی» کجاست؟ چگونه میتوان آرمان «قوه مقننه افکار عمومی» را در فضایی که با محدودیتهای ملموس احاطه شده، زنده نگه داشت؟ و آیا ما، به عنوان نسلی که از آبشخور اندیشههای او نوشیدهایم، واقعاً توانستهایم پرچم دار دغدغههایش باشیم؟
پاسخها، همچون خود حقیقت، شاید همیشه روشن نباشند، اما نفس همچنان پرسیدن، همان میراث زنده استاد است. پرسشهایی که حالا از دلِ نظریهها به کوچههای پرپیچوخم عمل رسیدهاند و هر روز، با خطی به نازکی مو، باید برایشان پاسخی عملی یافت.
* فاطمه رافع- روزنامهنگار






