معینی‌کرمانشاهی پر کشید

|
۱۳۹۴/۰۸/۲۷
|
۰۷:۲۵:۵۰
| کد خبر: ۳۴۰۶۵۴
معینی‌کرمانشاهی پر کشید
معینی کرمانشاهی وصیعت کرده بود که در تاق‌بستان دفن شودآیا مسئولان به این وصعیت این شاعر و نویسنده بزرگ کرمانشاهی عمل خواهند کرد.

استاد رحیم معینی‌کرمانشاهی، نقاش، روزنامه‌نگار، نویسنده، شاعر و ترانه‌سرا دیروز ساعت ۵ عصر به دلیل ایست قلبی در بیمارستان جم تهران و پس از دو ساعت بستری بودن در اورژانس این بیمارستان فوت کرد.

به گزارش خبرگزاری برنا در کرمانشاه، استاد رحیم معینی‌کرمانشاهی، نقاش، روزنامه‌نگار، نویسنده، شاعر و ترانه‌سرا دیروز سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت ۵ عصر به دلیل ایست قلبی در بیمارستان جم تهران و پس از دو ساعت بستری بودن در اورژانس این بیمارستان فوت کرد.

او که از سال 1387 به علت کهولت سن با  بیماری نفس تنگی  و ناراحتی سینه رنج می‌برد رخت از دنیا بر بست و برفت و از میان ما رفت.

معینی‌کرمانشاهی علاوه بر شاعری، نقاشی چیره‌دست هم بود و سال‌ها در زمینه روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرد. ترانه‌سرایی بخش دیگری از فعالیت‌های معینی کرمانشاهی را در برمی‌گرفت.

از اشعار ماندگار او می‌توان به شعر «عجب صبری خدا دارد» یا شعر «من نمی‌گویم که به درددل من گوش کنید» اشاره کرد.

در زمینه ترانه‌سرایی نیز معینی‌کرمانشاهی سرایش اشعار ترانه‌هایی خاطره‌ انگیزی چون «به یاد کودکی»، «خواب نوشین» و «آشفته‌حالی»را در کارنامه هنری خود ثبت کرده است.

او یشینه‌ی هم‌کاری با استادان موسیقی و ترانه‌سرای ایران هم‌چون علی تجویدی، پرویز یاحقی و همایون خرم را در کارنامه‌ی خود داشت.

معینی‌کرمانشاهی وصیعت کرده که در تاق‌بستان دفن شوم آیا مسئولین به این وصعیت این شاعر و نویسنده بزرگ کرمانشاهی عمل خواهند کرد، هنوز  این شاعر به خاک سپرده نشده است.

رحیم معینی کرمانشاهی در سال 1304 در یک خانواده اصیل در کرمانشاه دیه به جهان گشود. پدرش کریم معینی، ملقب به سالارمعظم، مردی شجاع و دلیر بود و به واسطۀ رفاقتی که با نصرت‌الدّوله فیروز داشت، چندی از طرف وی به حکومت فارس منصوب شد.

معینی‌کرمانشاهی ابتدا به نقاشی پرداخت، ولی با مخالفت خانواده آن را رها کرد در شهریور1320 و هم زمان با اشغال نظامی ایران و سقوط رضاشاه فعالیت‌های سیاسی خود را آغاز کرد و از طریق نوشتن مقاله‌های تند و صریح مخالفت‌های خود را آشکار ساخت.

ازجمله فالیت‌های عمده‌ی او انتشار روزنامه انقلابی سلحشوران غرب بود که در پی آن گرفتار زندان و تبعید شد. بعد از مدتی به تهران باز گشت، شیوه تازه‌ای در پیش گرفت و این بار غزل‌هایش وسیله نشان دادن خشم و اعتراضش نسبت به اوضاع اجتماعی قرار گرفت.

حاصل فعالیت‌های ادبی او کتاب فطرت و مجموعه‌ای از اشعار است به نام ای شمع‌ها بسوزید.

معینی‌کرمانشاهی قبلاً  "عشقی" و بعد از مدتی "شوقی" و سپس "امید" و بالأخره "معینی" را برای تخلص برگزید.

در مقدمه دیوان خود در سال 1344 شاعر درد‌مند و متعهد را چنین توصیف می‌کند  «زحمت کشیدگان همیشه در آتش رنج دیگران می‌سوزند و شاعر واقعی نمونه‌ی زنده ایس از این سوز وساز است. دردهای روحی و سخنان غم‌آلود یک شاعر برجسته نمی‌تواند انفرادی و شخصی باشد .

 او در سایه‌ی سعادت اجتماعی، سعادت فردی خود را می‌جوید. همیشه در اختلافات شدید طبقاتی و ظلم‌های فاحشی که ناشی از این تلاطم اجتماعی بوده است.

هنرمندان و شعرای برجسته در ملت‌های آلوده به این مفاسد ظهور کرده و آیینه‌ی شفاف تصویر نمای زمان خویش بوده‌اند» امید از سال ۱۳۴۱ به کار نقاشی پرداخت و در این راه پیشرفت کرد و تابلوهایی هم به یادگار گذارد که از جمله تابلو حضرت مسیح - ع) با کار سیاه قلم است و در ضمن کارهای نقاشی به نظم شعر می‌پردازد .

داستان اختر و منوچهر را در چهار تابلو به رشتۀ نظم کشید و در آن حقایقی از اجتماع زمان را مجسم کرد.

امید شاعری توانا و خوش ذوق و دوست داشتنی است و ضمن سرودن شعر چندی به تصنیف‌سازی پرداخت و تصانیف او که توسط خوانندگان رادیو خوانده می‌شد از شهرت به سزایی برخوردار گردید.  

آثارش: ای شمع‌ها بسوزید، فطرت، خورشید شب، حافظ برخیز، شاهکار و دوره تاریخ ایران - منظوم فعالیت‌ها: دارای سابقه کار ادبی از سال‌های ۱۳۲۰ مدیرروزنامه «سلحشوران غرب» در سال‌های ۱۳۳۲-۱۳۲۸ ترانه‌سرایی از اوایل دهه ۱۳۳۰ و کار در رادیو تهران و وارد کردن مضمون‌های تازه و تأکید بر تصویرسازی در ترانه سرایی. 

آثار موسیقی: به یاد کودکی،  نگرانم،  رفتم که رفتم - آهنگ‌ها از علی تجویدی،  شب زنده داری و طاووس - آهنگ‌ها از پرویز یاحقی، ازتو گذشتم - آهنگ از حبیب‌الله بدیعی،  انسان - با اجرای داریوش اقبالی وی در کنار استاد تجویدی ۴۰ ترانهٔ ماندگار بر جای گذاشته و با اساتیدی چون پرویز یاحقی و همایون خرم نیز همکاری داشته است.

در پی برخی اشعار و غزالیات رحیم معینی‌کرمانشاه ‌می‌آید:

گیـــــــاه سـوختــه

مرا که هیچ در این شهر همزبانی نیست

چه غم اگر که زغمخانه ام نشانی نیست

در قفس مگشایید و باغ منمایید

برای مرغ سخنگوی آشیانی نیست

گیاه سوخته ای در میان صحرایم

کجاست ابر کرامت، که باغبانی نیست

نهاده دل بکف و در پی خریدارم

سپارمش به تو ای غم ، که دلستانی نیست

بگو به کودک ودیوانه که قدر خود دانید

که از جهان شما خوبتر جهانی نیست

بزیر سایه عزلت بخواب و بام مراد

ندیده گیر، که دستی و نردبانی نیست

کنون که زنده‌ام ایدوست ، قدر من بشناس

که چند روزه‌ی عمر این‌قدر زمانی نیست

پیمبری ، دگر ای خلق، بر نمی‌خیزد

که نور عشق، به پیشانی شبانی نیست

معینی کرمانشاهی

 

نــــــدارم چشــــــم من، تاب نگــــاه صحـــنه سازی‌هــــا

من یکـرنگ بیزارم، از این نیـــرنگ بازی‌ها

زرنگـــی، نارفیقــــــا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقــان را زپا افکـــندن و گـــردن فرازی‌ها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری

بنــــازم هــــمت والای بـاز و بی نیازی‌ها

به میـــــدانی کـــــه مـی‌بنـــدد پای شهســـــواران را

تو طفل هرزه پو، باید کنی این ترکتازی‌ها

تو ظاهــــرساز و من حقگـــو، ندارد غیــر از این حاصل

من و از کس بریدن‌ها، تو و ناکس نوازی‌ها

رحیم معینی کرمانشاهی

 

مـن کـه مشغولم بکاردل، چه تدبیری مرا

منکــــه بیــــزارم ز کــــارگــل ، چه تزویری مرا

منکه سیرابم چنین از چشمه‌ی جوشان عشق

خلق اگــــر با مــن نمی‌جوشد ، چـه تاثیری مرا

منکـــه با چشــــم حقارت عالمی را بنگــــــرم

سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا...

رحیم معینی کرمانشاهی

 

 

ســــایـــه بی‌ادبـــــی خیمـــــــــه چو زد بر سـر مـــــا

خــارهــــا رســـت ز گــــلـــــزار ادب پـــــــــرور مــــــا

دلــــقکان تکـــــیه چــــــو بر مسند ساقی بزدند

پــــر شـــــد از بـاده آلـوده به سم ساغر مــا

بسکه با صورت حق سیرت باطل دیدیم

جلوه نور خدا هم نشود باور مـا...

رحیم معینی کرمانشاهی

 

 

بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است

جامــــه پاکـــی دگــر وپاکی دامان دگر است

کــــس ندیدیم کـــــه انکــــار کــــــــند وجدان را

حــــرف وجــــــدان دگـــر و گوهر وجدان دگـر است

کــــس دهـــان را به ثناگـــــویی شیــــطان نگــشود

نفــــی شیطان دگــــر و طاعت شیـــــطان دگــــر است

کـــس نگــــفته است ونگـــــوید کــــــه دد ودیــــو شویــــد

نقــــش انســـــان دگــــــر و معنــــــی انســــان دگـر است

کــــس نیامـــــد کــــــه ستایــــد ستــــم وتفرقــــــــه را

سخـــن از عـــدل دگـــــــر ، قصه احسان دگــر است

هــــــرکـــــــه دیدم بخدمت کــــمری بست بعهــــد

مــــرد پیمان دگــــــر وبستـــــن پیمان دگر است

هــــرکــــه دیدیــــم بحفظ گـــــله از گرگان بود

قصد قصاب دگر ، مقصد چوپان دگر است...

رحیم معینی کرمانشاهی

 

از نـــدامــــت ســــوختــــم ، یا رب گــــناهـــــم را ببخــــش

مـــو سپیـــد از غـــــم شـــدم، روی سیاهــــم را ببخــش

ظلـــم را نشناختــــم، ظالــــم ندانستم کـــه کــیست

گـــوشه چشــــمی باز کـــردم، اشتباهـــم را ببخش

ابر رحــــمت را بفـــرما، سایــــه‌ای آرد بــــه پیش

ایـــن ســـر بی‌ســـایبــــان بـی‌پناهم را ببخش

از گـــــلویم گــــر صدایــــی نابجــــا آمـــد برون

توبه کـــردم، سینه پر اشـک وآهم را ببخش

خــــورشید دگـــــر نـــور دلاویـــــز نـــــدارد

مــه پرتو مـــات هـــوس انگــــیز نــــدارد

در باد بهاری زبس آشوب خزان است

گـــل وحشتی از غـــارت پاییز ندارد

رحیم معینی کرمانشاهی

 

بـه پنـدار تــــو:

جهانم زیباست!

جامه‌ام دیباست!

دیــــــده‌ام بیناست!

زیـانـــم گـــــــــویاست!

قفســــم طلاســـــــــــت!

به این ارزد که دلم تنهاست؟

رحیم معینی کرمانشاهی

 

 

آنکــــس کـــــه نــدارد هنـــر عشـــق و محبت

زو رحـــــــم مجویید که این نیز ندارد

آلــــوده‌ام امــــا همــــه شب غـــرق مناجات

با دوست سخن این‌همه پرهیز ندارد

گــــیتی همه اویست و هم او هیچ بجز لطف

از وســـع نظـــر با مــــن ناچیز ندارد

عــاشـــق ز ســـر مستی اگـــر کــرد خطایی

معشــــــوق که بحث گله‌آمیز ندارد

ســر گـــــرمی بازار جهان داد و ستدهاست

آن وام خداییست کـــــــه واریز ندارد

رحیم معینی کرمانشاهی

 

می‌گریم و مـی‌خندم ، دیوانه چنین باید

می‌وزم ومی‌سازم ، پـــــروانـــــه چنین باید

می‌کوبم ومــــی‌رقصم ، مـی‌نالم ومی‌خوانم

در بـــزم جهــــان شـــــور، مســـتانه چنیآن باید

مــــن این همـــــــه شیدایــی ، دارم ز لـــب جامی

در دســـت تــــــو ای ســــاقی، پیمانــه چنیـــــن باید

خلــقــــم زپـــــی افـتـادنــــــد، تا مســــت بگـــــــــیرندم

در صحــــبت بــــی‌عقـــــلان ، فرزانــــه چنین بــــایــــــــد

یکــــسو بـــــــردم عــــارف، یکــــــسو کشــــدم عامی

بازیچــــــه‌ی هــــر دستــــــــی، طفلانه چنین باید

مــــوی تــــو و تســـــــــبیح شیخم، بدر از ره برد

یا دام چــنان بایـــد ، یــا دانــــه چنیـــــــن بایـــد

بر تربت من جانا، مستی کن ودست افشان

خنـدیــدن بر دنیــــا، رندانـــــه چنیــن باید

رحیم معینی کرمانشاهی

 

مــــن چـه گـــــویم ، کـــــه راز دل مــــن پــــــــــی ببرید

ره بســـــر منــــزل شــــوریده دلان، کــــــــــی ببرید

ســـــــاز آن ســــــوز نــــــدارد بنـــــالد بــــا مـــــــا

بهــــر تسکــــین دل ســـوختگـــــان، نی ببرید

هر کجا محفل گرمی است که رنگی خواهد

قدحی خون دل ما، عوض می ببرید...

رحیم معینی کرمانشاهی

 

من نگویم ، که بدرد دل من گوش کنید

بهتـــر آنست کــــه این قصه فراموش کنید

عـــاشــقان را بگــــذاریــــــد بنالنـــد هـمـــــه

مصلحت نیســــت، که این زمزمه خاموش کنید

بعــــد مـــن ســـوگ مگـــیرید ، نیــــــرزد به خدا

بهر هر زرد رخی، خویش سیه پوش کنید...

سـخن ســــوختگـان طرح جنون می‌ریزد

عاقلان، گـــفته عشاق فراموش کنید

رحیم معینی کرمانشاهی

 

مدار چرخ، به کجداریش نمی‌ارزد

دو روز عمر، به این خواریش نمی‌ارزد

سیـــاحت چمـــن عشــق، بهر طایر دل

بـــه خستگــــی و گرفتاریش نمی‌ارزد...

نـــوازش دل رنجیـــده‌ام مکــــن ای عشق

کـــه خشـــم یار به دلـــداریش نمــــــی‌ارزد

بـــه نقش ظاهـــر این زندگی، چه می‌کوشید

بنـــا شکــسته، بــــه گــــلکـــــاریش نمــــی‌ارزد

بگـــــو به یوســـف کــــنعان،عـــزیز مصــــر شــــدن

بـــــه کـــــــوری پـــــــدر و زاریــــــش نـــمـــــــی‌ارزد

در ایـــن زمــــانــه مــــــجـــوییــــد از کــــســـی یــاری

کـــــه خــــود بــــه مــــنت آن یاریــــــش نـــمـــــــی‌ارزد

رحیم معینی کرمانشاهی

 

مـــا وقار کـــوه را گاهی بکاهی دیده‌ایم

مــــا ورا آنچـــه می بینید ، گـــــاهی دیده‌ایم

سالک روشن دلیم، از گم شدن تشویش نیست

جـــــای پای دوست را، در کـــــــــوره راهی دیده‌ایم

عــــاشق بـــــی پـا و ســـر شو، چون کـــه بسیار از فلک

کـــــجروی‌ها در بســـاط کــــج کـــــلاهی دیـــده‌ایـــــــم...

ای بدســـــت آورده قـــدرت، کار خلق اسان مگــــیر

عالمی در خون کشیدن، ز اشتباهی دیده‌ایم

از نــوای بینوایان، اینقـــــدر غافل مبـــــاش

بارهـــا تاثیر صد آتش، به آهی دیده‌ایم

رحیم معینی کرمانشاهی

 

ســــر درون ســـــینه بـــــردم تــــــــا بـبینـــــم خویــــــش را

طـعــــــــمه دنـــدان گـــــــرگ آز دیـــــــدم میـــــــــــــش را

هرکـــه از این خوان هستی جرعه نوش غفلت است

آخـــرش چـــون مــــن بجـــــان باید خریدن نیش را

پــــرتـــــوی در راهـــــم افکــــن، ای چراغ عافیت

تـــــا بجویــــــــم مقصـــــد افتـاده اندر پیش را

عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست

بیشـتر جــــــو، بیشتــــر دارد زیـــان بیـــــش را

جــــان بـــــدر بـــرد آنکه سودای جهانداری نداشت

ای جـــــوان کـــــن گــــوش پنــــــد پیر خیر اندیش را

گـــــر ســــری آزاده می‌خواهـــی رهــــا کــــن زور و زر

ایــن تعلق‌هـــاست کــــافزون مــــی‌کــــند تشــــویش را...

رحیم معینی کرمانشاهی

 

حاجـــی تو حجـــازی شو ، من کـــــــــعبه در آغوشم

آن نـــــور کــــه مــــن بینم هــــــر کـــــور نمی‌بیند

این نامه که من دارم ، باز است و بسی خوانا

محروم نمی‌خواند ، مغرور نمی‌بیند...

رحیم معینی کرمانشاهی

 

نظر شما