به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا؛ مجید مجیدی کارگردان نامی سینمای ایران که امسال با فیلم ستایششده «خورشید» در سیوهشتمین جشنواره فیلم فجر درخشید، پس از نامه به پزشکان برای تلاش در مبارزه با کرونا، اینبار خاطرهای از چند کودک کار روایت کرده است. روایتی واقعی از مواجهه با دو کودک کار که در روزهای سخت شیوع ویروس کرونا مجبور به زبالهگردی شدهاند. آنها از روزهای بیپولی گفتند و از ناچاری برای گشتن زبالهها.
مجیدی که در «خورشید» سعی کرده روایتی قابل درک از زندگی و دشواریهای کودکان کار با بازی خودشان در نقشهایشان به تصویر بکشد، اینبار در نوشته جدیدش برای رسانه ها هم سعی کرده از خطر بزرگی بگوید که در کمین این بچه ها قرار گرفته است.
اگرچه امروز دادستانی در بخشنامهای زبالهگردی را تا پایان مبارزه با ویروس کرونا ممنوع اعلام کرد اما قصه احمد و کاظم کارگردان فیلمهای «بچههای آسمان»، «رنگ خدا» و «خورشید» نگاهی انسانی دارد به بچههایی که اگر فراموششان کنیم اسیر خطری بزرگ خواهند شد که بر زندگی تمام جامعه سایه میافکند.
روایت مجید مجیدی را در ادامه بخوانید:
«دو برادر بودند، احمد و کاظم، ده ساله و دوازده ساله؛ برادر بزرگتر احمد تمام قد به داخل سطل زباله رفته بود و تکههایی از آشغال را به بیرون پرتاب میکرد و برادر کوچکتر بیرون از سطل زباله تکههای کاغذپاره و مشمای پلاستیکی را به داخل گونی بزرگی میریخت. نزدیک آنها آمدم، ابتدا فکر کردند رهگذر هستم و عبور میکنم اما وقتی دیدند مقابلشان ایستادم، دست از کار کشیدند و به من زل زدند. با چشمان نافذشان به من خیره شده بودند و من مانده بودم چه بگویم. به کسی که داخل سطل زباله بود گفتم بیا بیرون نگاهی به دوروبرش کرد و با اکراه از سطل زباله آمد بیرون؛ گفتم: «آخه پسر جون مریض میشید.» بدون توجه به حرف من شروع کرد با برادر کوچکتر خود زبالهها را در کیسه ریختن. سعی کردم فضا را عوض کنم و با آنها رفیق شوم.
گفتم: «الان که مریضی اومده خیلی خطرناکه»، از گفتن این حرف لبخندی بر لبان برادر کوچکتر نشست و نگاهی به برادر بزرگتر کرد و هر دو خندیدند، گویی که با هم شوخی داشته باشند. از خنده آنها من هم خندیدم و گفتم برای چه میخندید؟ حرف خندهداری زدم؟ برادر کوچکتر با شیطنت گفت: «داداشم میگه ما خود کرونا هستیم.» این را گفت و از خنده ریسه رفت، حالا فضای گفتوگوی من با آنها آماده شده بود و شوخی و جدی با هم همکلام شدیم. ابتدا همه چیز به شوخی گذشت ولی بعد فضا که کمی صمیمی شد، لب به شکایت بازکردند و گفتند: «ما نانآور خانواده هستیم و تو مترو و سر چهار راه دستفروشی و شیشههای ماشینها رو پاک میکردیم. از وقتی که کرونا اومده کاسبی ما هم خراب شده. مردم از ما در مترو و سر چهارراه نه خریدی میکنند و نه میگذارند ماشین پاک کنیم از ترس کرونا؛ ما هم مجبور شدیم بیایم سراغ سطل زباله.»
آنها میگفتند: «تنها ما نیستیم، خیلی از بچهها که کار و کاسبیشون رو از دست دادن اومدن تو کار زباله.» نمیدانستم چه باید به آنها بگویم، کمی با هم گپ زدیم و از محل زندگی و درس از آنها سئوالهایی کردم ولی مدام در این فکر بودم که چه کار باید برای این بچهها کرد. گفتم لااقل از مسئولین بخواهیم گروههای امدادی درست شود که اولاً به این بچهها کمک شود، شناسایی شوند و برای مدتی که این مریضی ریشهکن شود آنها در امان باشند. از طرفی این بچههای معصوم ناقل این بیماری نشوند. به امید روزی که کلاً بتوانیم کاری کنیم که شاهد کار کودکان نباشیم و آنها را در پشت میز مدرسه ببینیم و از طرفی دست سوء استفاده از این کودکان را بتوانیم ریشهکن کنیم.»