داستان هفته؛

«من و مادرم»: کوچه

|
۱۳۹۹/۰۷/۰۳
|
۱۳:۰۰:۰۰
| کد خبر: ۱۰۶۳۱۰۳
«من و مادرم»: کوچه
مجموعه داستان‌هایی با عنوان «من و مادرم» در قسمت‌های مختلف به قلم احمد مایل نویسنده و کارگردان تئاتر را که در خبرگزاری برنا، منتشر می‌شود از این پس در قسمت‌های مختلف می‌خوانید.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، احمد مایل فارغ‌التحصیل کارشناسی بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبا، کارشناسی ارشد کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس که پیش‌تر مدیر تِئاتر و مدرس تِئاتر در دانشگاه شهید بهشتی بخش فوق برنامه جهاد دانشگاهی، مدیر تئاتر و مدرس تئاتر در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، مدرس تئاتر استان های کشور از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده در مجموعه‌ داستان‌های «من و مادرم» قصه‌های کوتاهی روایت کرده که در ادامه به قلم او دوازدهمین قسمت از این مجموعه داستانی را می‌خوانید.

مقدمه:

سلسله داستان های «من و مادرم» شامل مجموعه روایت هایی است که درون آن اتفاقاتی رخ می‌دهد، هر قسمت قصه‌ای مستقل دارد که البته در کل از نظر روند کلی، روح داستان‌ها مرتبط هستند.

شخصیت ها به مرور معرفی می شوند که در قالب مسائل اجتماعی و هنری، با فرمت طنز روایت می‌شوند.

امیدوارم،  بتوانم لحظه های شیرینی گزارش بدهم ، که انتقاد هایم مورد عنایت مسئولین قرار بگیرد.

اکنون دوازدهمین روایت من، از مجموعه «من و مادرم»، «کوچه» است.

"این روایت : کو چه"

با النا بازی می کردم ، تازه ازکار برگشته بودم.، مادرگفت : یه تماس با زیبا بگیر، خیلی دیر کرده ، گفتم مادرجان ، زیبا همیشه تا ساعت ۹ شب مطب ،الان ساعت ۸ و دیرهم نکرده دلت شورنزنه ، مادرم گفت  میشه ازتو چیزی بخوام و بدون اما و اگر انجام بدی ؟ مادرم گوشی را برداشت و گفت خودم انجام اش میدم. النا که حالا پنج ساله بود ،‌گفت مامانی  جون حق داره ،‌اصلا به حرف بزر گ‌ترازخودت گوش  نمی  کنی .‌مادرم تماس گرفت ، به  زیبا  گفت  : مادرجون  کجایی؟ میخوام سفره را  پهن کنم ، زیبا گفت دونفربیماردارم‌‌، ، الان ویزیت می کنم و برمیگردم.مادرگفت عزیزم باشه . ‌ آسمان ابری و هوا کمی سرد شده بود، تصورش نمی کردم درماه شهریور هوا این قدر دلچسب باشه هوا هوای باران بود. مادرم گفت فردا پدربزرگ‌می یاد، باید کمی خرید کنیم. گفتم لیست بدید من انجام‌‌اش بدم .‌گفت نه می ری  اشغال ‌می خری و میاری ،‌‌گفتم مادرجان من کی برای شماآشغال خریدم؟ گفت منظورم  این  که هرچی می ریزن‌توپاکتبرمی داری میای،امامن  کمی پول بیشترمی  دم و سوا می کنم بهترین میوه ها را میارم.

گفتم : چشم مادر، فردا تعطیل با هم میریم و جنس خوب می خریم.

مادرم گفت : ااجناس همه دو برابرو سه برابرشده ، پول میدیم که اجناس خوب بخریم.گفتم : مادرمیشهلطفا کشش ندین ؟

گفت ،: مثل این می مونه که تو به دانشجوهات ، سرسری درس بدی .

گفتم: خدا را شکر که از این آدما نیستم ، هم تئوری خوب تدریس می کنم و عملی هم که درسال سه کارعملی  انجام می دیم .

گفت :  خدا را شکر، پدرت ، انسان بزرگی بود  و کارش را خوب انجام می داد.

گفتم : خدا بیامرزتاش ، نان حلال سرسفره می آورد .

خودت می دونی که من هم نمایش که آماده می کنیم،  بودجه اندکی داریم که خرج لباس ، دکور و بقیه چیزها میشه، باقیمانده اش هم به بازیگرها و عوامل ،گروه  می رسه.

من یه آب باریکه دارم که زندگیمو باهاش بگذرونم.

مادرم درحالی که اشک می ریخت گفت : شیرم  حلالت باشه ، عین پدرت شدی.

مادر را درآغوش گرفتم و توگوشش گفتم : النا ناراحت میشه ،کافیه ، مادراشکاش را پاک کردو گفت : حق با تو، بعد سراغ النا رفت و درآغوشش گرفت : گفت : الان مامان میاد.

بعد زیر لب ، آهنگ مرا ببوس را زمزمه می کرد.

مادرم صدای خوبی داشت ، آن موقع ها که پدرزنده بود باهم به کوه می رفتندو مادرم این آهنگ را برای پدر

می خوانده است.

او خودش اهل تعریف و تمجید نبود.

صدای ماشین زیبا آمد،  النا بالا پرید و گفت : آخ جون مامان ،به حیاط رفتیم ، زیبا ماشینش را داخل خانه آورد و درش را قفل کرد . درحالی که  می خندید، سلام کر د، النا با شوق توبِغل زیبا پرید، او النا را زیر بوسه گرفت : بعد پرسید: مادرکجاست ، گفتم : داره سفره را آماده می کنه.

شام را تمام کردیم و زیبا با کمک النا  ظرفا را درون ماشین  ظرفشویی می گذاشتند.. به یکباره رعدو برق زد و به دنبال آن باران شدیدی باریدن گرفت . النا فریاد زد ، باران ، باران..آن گاه پرید وسط حیات و خنده و شادی وصف ناپذیریازخود نشان داد. من و زیبا هم درشادیاش شریک شدیم. قطره های باران برسروصورت ما می ریخت.

2

مادرتوایوان خانه ایستاده بود و می گفت بچه ها ، سرما می خورین .بیان بریم داخل ساختمون، باید خودتون را خشک کنید.

آهسته تو گوش زیبا گفتم برو و مادررا را توبازیبیارش.

     نمیدونم زیبا چی بهش گفت که بلافاصله تو حیاط آمدم . و زیر باران خنده طولانی و شادی را فریاد می زد. بعداز مرگ پدرم تا حالا اینقدرشاد ندیده بودم اش.

امیدوارم شما هم‌شادوخندان باشید.

خیس ،‌خیس توخانه اومدیم .‌هرکسی رفت تا لباس هاش را عوض کنه . مادرگفت  زود باشینوبیان چای بخورین تا کمی گرم اتون بشه.‌النا گفت بابا جون برامون تارمی زنی ، همه با هم دم گرفتن ، تاروتارو تار.  گفتم باشه . النا رفت وتار را آورد، همانطوری که کوک اش می کردم به مادرم که برای همه چای می ریخت.

گفتم :مادرجونشعرمرحوم فریدون مشیری را  که میگه بی تومهتاب شبی از کوچه گذر کردی !را برامون دکلمه می کنی.؟ مادر به تک تک ما نگاهی انداخت و گفت :

شما همه کس من هستید، من که غیرازشما کس دیگری را ندارم، کامران، پدربرای تو واقعا سقفی بود که می تونستی بهش اعتماد کنی و تکیه بدی و دررویا غرق بشی ،پدرت نوراین خونه بود، چلچراغی بود که شعله اش

همه جا را سیراب می کرد، دست بخشش داشت ، خودمون هنوزوضع خوبی نداشتیم ، ولی اواحسان می کرد

وقتیکهازش می پرسیدم ، منوچهر، این چه کاری ای انجام می دی .

می گفت :اون مستحق ترازمن بود، منهمین آب باریکه ، که رزق وروزیامون است را دارم ، حالا ازمسافرکشی سهمی هم به رفقای دست تنگمونبدم چی میشه؟

 کامران ، اخلاق تو مثل پدرت شده، تو هم احسان می کنی به کسی که واقعا مستحقاش هست .

تو هنرمندی هستی که روی صحنه بازی ، دروغ نمیگی ، خرافات به گوش تماشاگرتنمیخونی، توآنقدرخوبی

که توی دانشگاه ، اساتید بی سواد کارشون شده زیر آ ب زنی ، ولی تو اعتنا نمی کنی و با قدرت هرچه تمام تر

کارت را انجام میدی، یادتهآنروز برام همین موضوع را تعریف کردی و گفتی مدیر دپارتمان دانشکده ات صدات

زده گفته، تو نگران این بادمجان دورقاپ چین ها نباشوکارت را خوب انجام بده، برای گروه تئاترت هم هرچی

لازم داری، بگو.توپاکی ، زلالی، و اطرافت هم شعله های دوستان اتپرمی کشند تا ازتوسیراببشند، این که

عوامل گروه تئاترتون،، دوستت دارن . پدرت شعر، موسیقی ، نمایش را خیلی دوست داشت ولی مسافرکشی عصرانه به او اجازه نمی داد که بتونه ، تئاترهمکارکنه ، ولی هرچی که آرزوداشتونداشتدرکف اخلاص کردو

داد به تو وخواهرات ، من مثل پروانه دور شمع وجود اون می گشتم و قطره، قطره می سوختم ، او این خانه و

دارقالی را برای ما ارث گذاشت .

ما  برنامه تفریح هم داشتیم ، هفته ای یک بار می رفتیم سینما آزادی و ناهاررا چلوکباب رستوران کسری تو

خیابان ولی عصرمیخوردیم . تو که به اسکیت سواری علاقه داشتی ، می رفتیم پارک ملت ، خواهراتدورتا دور

پارک می گشتندو حرف، حرف می زدند، خیلی دلم میخواست بدونم آنها چی میگن، ولی هرگز تو زندگی اشون

دخالت نکردم ، تا خودشون کمک می خواستند.

آره، فرزندانم ، ما زندگی، شاد وسراسررویاییو واقعیت داشتیم پدرت کتاب زیاد می خوندوقصههاش را برای من

تعریف می کرد، مرا هم کتاب خوان کرده بود،ارمان می خوندوقصهاش را تعریف می کرد، آنوقت نقدش

3

می کرد ، من ، رمان می خوندم و قصه اش را برای او تعریف می کردم ، و نقدش می کردیم ، این طوری انگار

هرکدومامون دو کتاب می خوندیم.بعد تارش ، همین که الان واسه تو به یادگار مانده را برمی داشت ، آهنگ الهه نازرا می زد  و من هم میخواندم ، اون موقع به قول پدربزرگ اتون، من صدای دلنشینی داشتم .

کوه هم کهمی رفتیم ، همه شما هم می بردیم ، جایی دنج پیدا می کرد وچند آهنگ معروف می خوند، ای ایران وچرا دیر آمدیبنان را ، او شمعی بود که هیچ وقت نمی سوخت و من پروانه ای بودم که تا زمانی اومی سوخت ، منهم بال میزدم.

اشک توی چشمان زیبا جمع شده بود ، النا متوجه شد ، گفت مامان، گریه می کنی؟

گفت نه مامان اشک شوقه.

مادرم دید همه را گریان و افسرده کرده، گفت : کامران آهنگت را بزن ، دکلمهنمی کنم ، همان طوری که برای

او می خواندم ، برای شما هم میخوانم .

من پیش درآمدی زدم ، بعد مادرم با آن صدای دلنشین اش کوچه را خواند.:

کــوچـــه

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانهکه بودم.

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

یادمآمکهشبی باهم از آن کوچهگذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواستهگشتیم

ساعتی بر لب جوینشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

نه ماه فروریخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادمآید، تو به من گفتی:

4

 

-        ” از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

۰

آب، آیینة عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،!

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

باز گفتم که : ” تو صیادی و من آهویدشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، نالةتلخی زد و بگریخت ...

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادمآیدکه : دگر از تو جوابینشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنیدیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صید افتاده بخونم

تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم،

تا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهم،

تو ندیدی!

نگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتی .

چون در خانه ببستم ،

دگر از پای نشستم ،

گوئیا زلزله آمد ،

گویا خانه فرو ریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

5

 

 

 

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدائی

برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی ، تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من ؟

که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل ،

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدائی ؟

نتوانم ، نتوانم

بی تو نتوانم!

این بود خوابی که به واقعیت تبدل شد.

نظر شما