من و مادرم: «خواب»
به گزارش برنا، احمد مایل فارغالتحصیل کارشناسی بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبا، کارشناسی ارشد کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس که پیشتر مدیر تِئاتر و مدرس تِئاتر در دانشگاه شهید بهشتی بخش فوق برنامه جهاد دانشگاهی، مدیر تئاتر و مدرس تئاتر در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، مدرس تئاتر استان های کشور از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده در مجموعه داستانهای «من و مادرم» قصههای کوتاهی روایت کرده که در ادامه به قلم او شانزدهمین قسمت از این مجموعه داستانی را میخوانید.
مقدمه:
سلسله داستان های «من و مادرم» شامل مجموعه روایت هایی است که درون آن اتفاقاتی رخ میدهد، هر قسمت قصهای مستقل دارد که البته در کل از نظر روند کلی، روح داستانها مرتبط هستند.
شخصیت ها به مرور معرفی می شوند که در قالب مسائل اجتماعی و هنری، با فرمت طنز روایت میشوند.
امیدوارم، بتوانم لحظه های شیرینی گزارش بدهم ، که انتقاد هایم مورد عنایت مسئولین قرار بگیرد.
اکنون شانزدهمین روایت من، از مجموعه «من و مادرم»، «خواب» است.
این روایت: «خواب»
داشتم کتاب می خواندم و دراوج روح عشق که تم داستان بود غرق شده ام ، برای تنها چیزی که انسان زمینی نیاز به درک آن دارد و ازحس به درد قلب می رسد، دو گانه است عشق زمینی و عشق آسمانی ، اولی عاقبت ش بهم رسیدن است ، پاره پاره کردن حس خواستن ونگاه به درون دل است،پاسخگوی این سوال است که بااین عشق ودست دردست دادن نتیجه آن چه خواهد بود ومن و عشق ام به خوشبختی می رسیم و خودمان را چگونه پیوند زده ایم ؟ به این پاسخ میرسم که اکنون منو وزیبا خوشبختیم؟ بله ، چرا نیستیم ، النا را داریم که پشتیبان ش ما هستیم وهمدیگررا دوست داریم ، درکنارهمه اعضای خانواده حتی دراین جدال مرگ وزندگی که گرفتارش شده ایم دل به هم سپرده ایم،
و نیازهای روحی خودمان را برآوره می کنیم، همین کافی است ، دیگر ترسی نداریم چون ازحس شستن زندگی امان با روح قلب امان شجاع شده ای.
اما عشق آسمانی چیست ، به نظر من ، رها شدن ازخود ، تعالی زمینی به ؟آسمانی رسیدن ، فدا کردن جان برای رسیدن به محو شدن درآسمانی شدن ، آه از این شنا کردن در روح و همچون قطره بارانی چکیدن درترجیح زندگی خود به همنوعان ، این حس خیلی زیبا است ، شاید خون شود ولی اگرنتیجه آن پیروزی جسم درخیال است ، باید از چهره عشق زمینی ، به تعالی آن نوشدارویی ساخت و نوشید تا دل آرام بگیرد.
ناخودآگاه خواب ام گرفت ، سست شدم ، و ازحس آسمانی شدنم رها از تن شدم .
درخواب دیدم ، همه جا گل پوشیده ، گوناگون، چشمه های آب و شرشرآبی که ازآبشاربه پایین می ریخت ، پدرم زیر
درخت بید مجنون نشسته است و شاخه های خم شده درخت روی اورا برتافته است ، صدا زدم پدر چگونه اززمین کنده شده ای و به آسمان رسیده ایی ، ؟ پدرشاخه گلی چید به طرف من گرفت و گفت بو کن ، وقتی که آن را بو کردم
مست شدم ، خیال تنهایی را فراموش کردم و به اوج رهایی رسیدم، برای ام ، سپردن جان به انسان های ناتوان از
زندگی سعادتمند ، آسان شده بود، دل غریبی داشتم ،ازاحساس که درآمدم چشمهایم را گشودم ولی خبری از پدرنبود
فریاد زدم پدر، صدای اش آمد که برو زیبا منتظرتوست ، درحس توانایی روحی فریاد زدم زیبا ، النا ، صدایی
شنیدم ، زیبا بود ،هراسان ازخواب پریدم ، چهره زیبا ، النا ، مادرم و پدربزرگ را دیدم ، گفتم من کجا هستم ، زیبا گفت
همین جا هستی ، دست های اورا گرفتم و بوسیدم ، النا پرید درآغوشم و گفت پدرچرا جیغ می زدی؟ چیزی نیست دخترم
خواب دیدم ، گفت پدرخواب دیدن چیه ، پاسخ دادم، چه جوری برات بگم ، مادرم اورا درآغوش گرفت و بوسید و گفت
چیزی است که تودوستش داری و لی وقتی که خوابیدی آن را می بینی ، آرش با شادی گفت منهم یکبارخواب دیدم ، پدر
بزرگ داره برامون می خواند و من و النا می رقصیم،پدربزرگ گفتم بریم تا خواب آرش را ببینم.احساس کردن مادرازچیزی نگران است ، آهسته گفتم ، مادر، مسئله ای پیش آمده ، دستهایم را گرفت و روی صورت اش کشید و
پاسخ داد ، چیزی نیست ، مادرنمیتونی ازمن پنهان کنی ، وقتی شما را دراین حالت می بینم میفهمم که فکری ازذهن
شما می گذرد.
گفت پسرم ، اندوخته مالی چندان خوبی نداریم ، گرانی ما را بیچاره کرده ، مخارج امون را بالا برده تا آخراین هفته
بیشتردوام نمییاریم ، چی میگی مادرم ، خودت را نگران این چیزها نکن ، همین روزها مستمری شما و پدربزرگ را
مبدن من هم که آنلاین به دانشجوهام ارتباط دارم و حقوقم را میدن ، داریوش هم که مخارج خودش و بچه هاش را میده و ملیحه هم غذا که می پزه برای شب او هم میذاره ، خدارا شکرکنیم که همین آب باریکه را داریم اون بیچاره هایی که همین را هم ندارن ،چی ؟ بهتره بریم پیش بچه ها ، نگران اشون نکنیم ، بچه ها غم و غصه نخورند .
دیوار دلمون شکسته شده بود و خون ازآن جاری گردید.
پدربزرگ بهترین شعرمولانا را که خیلی دوست اش داشت با صدای سه تارش برای ما خواند، و ما تکرارمی کردیم هرجایی که نیازبه تفکرداشت .
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام
درکنج ویران مــــانده ام ؛ خمخــــانه را گم کرده ام
هم در پی بالائیــــان ؛ هم من اسیــر خاکیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام
آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد
آخـــــر از این جا نیستم ؛ کاشـــــانه را گم کرده ام
درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ؛ جانانه را گم کرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ؛ سامانه را گم کرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
میخواند با خود این غزل ؛ دیوانه را گم کرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ؛ ور در پـی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام




