معرفی کتاب؛

«بیلی باتگیت» روایتگر ماجرای پسری فقیر که وارد گروه گانگستری می‌شود

|
۱۴۰۰/۰۱/۱۰
|
۰۲:۵۹:۰۰
| کد خبر: ۱۱۵۴۳۶۸
«بیلی باتگیت» روایتگر ماجرای پسری فقیر که وارد گروه گانگستری می‌شود
«بیلی باتگیت» نام رمانی از ای. ال. دکتروف است که در سال ۱۹۸۹ توسط راندوم هاوس منتشر شد.

به گزارش برنا، رمان «بیلی باتگیت» برنده جایزه انجمن ملی منتقدان کتاب آمریکا و جایزه پن/فاکنر برای داستان در سال ۱۹۹۰ شد. «بیلی باتگیت» هم‌چنین نامزد دریافت جایزه ادبی پولیتزر بود.

داستان از زبان اول شخص پسر نوجوان ۱۵ ساله‌ای روایت می‌شود که وارد یک باند گانگستری می‌شود و پیشرفت هم می‌کند.

در سال ۱۹۹۱ بر اساس این رمان فیلمی به کارگردانی رابرت بنتون و بازی لورن دین در نقش بیلی، داستین هافمن، استون هیل، نیکول کیدمن و بروس ویلیس ساخته شد.

بیلی (راوی داستان) در محلات فقیرنشین نیویورک در حال شعبده بازی برای نوجوانان هم سن و سالش که داچ شولتزِ گانگستر و قاچاقچی مشروب این صحنه را می‌بیند و چون از تردستی بیلی خوشش آمده ۱۰ دلار به او دستخوش می‌دهد. زبر و زرنگی بیلی باتگیت باعث می‌شود که به استخدام گروه گانگستری شولتز در بیاید و به نوعی سرنوشت و زندگیش با این گروه گره می‌خورد.

این کتاب دو بار جداگانه توسط نجف دریابندری و بهزاد برکت به فارسی ترجمه شده‌است. ترجمه دریابندری را انتشارات طرح نو را با عنوان «بیلی باتگیت» در سال ۱۳۷۷ و ترجمه برکت را نشر قطره با عنوان بیلی بتگیت در سال ۱۳۷۱ منتشر کردند.

بخش‌هایی از کتاب:

قایق که به حوضچه وارد شد دو اتومبیل با موتور روشن زیر باران منتظر بودند. من گوش به فرمان بودم، اما آقای شولتس دختر را که نامش لولا نبود در عقب اتومبیل اول چپاند و کنار او نشست و در را با صدا بست و من مستاصل دنبال «ایروینگ» به طرف اتومبیل دوم راه افتادم و بعد از او سوار شدم. از بخت خوش من اتومبیل یک ترک داشت. به عقب که نگاه کردم سه تا هیکل دیدم که شانه به شانه نشسته بودند. ایروینگ با اورکت و کلاه شاپو، مثل بقیه که به بیرون زل زده بودند، با نگاه و از بالای سر راننده و مرد بغل دستش اتومبیل جلو را دنبال می کرد.


به من می گفت کسب جنایت مثل هر کسب دیگری باید صاحبش مدام بالای سرش باشد تا امورش بگردد، چون که هیچ کس مثل صاحب کار دلش برای کار نسوخته، وظیفه اوست که جریان سود را برقرار کند، همه افراد را روی پنجه پاشان نگه دارد.

ساندویچ شدن بین این آدم های مسلح دست به یراق حال خوشایندی نبود. دلم می خواست جلوی چشم آقای شولتس باشم یا به حال خود رها شوم مثلا در «خیابان سوم ای ال»، تنها در یک واگن و خواندن تبلیغات در سوسوی لامپ ها وقتی که واگن تلک تلک خیابان ها را تا آخر «برانکس» می پیمود.

نظر شما