گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، رمان «چوب نروژی» درباره داستان دختر و پسری است که در دوره دانشگاه عاشق هم میشوند اما دختر گرفتار بیماری روانی شده و در بیمارستان بستری میشود، که این عشق بیفرجام میماند. در واقع کتاب «چوب نروژی» تب و تاب و سوز و گداز این عشق است.
مهدی غبرایی مترجم این کتاب نیز در بخشی از مقدمه مترجم آورده است:
«پس زمینه رمان توکیو دهه ۱۹۶۰ میلادی است، زمانی که دانشجویان توکیو، مانند دانشجویان بسیاری از ملتهای دیگر، علیه نظام مستقر اعتراض میکردند. در عین اینکه داستان رمان بر این زینه بسط مییابد، موراکامی (از چشمان تورو و میدوری) جنبش دانشجویی را عمدتا کم اراده و ریاکارانه میداند.»
پشت جلد این کتاب میخوانیم:
«رد پا گتسبی بزرگ اسکات فیتز جرالد (رمان محبوب راوی و نویسنده) و ناطوردشت سلینجر (رمان دلخواه نویسنده که خود به زبان ژاپنی ترجمهاش کرده) و بسیاری رمانهای جذاب قرن نوزده و بیست در این رمان موراکامی نیز – بیش از رمانهای دیگر – پیداست. در این داستان سرشار از حسرت و فقدان (که مایه مکرر آثار موراکامی است) بهرغم داستان سرراست و کلاسیک آن، همه شخصیتها به نوعی آسیب روانی دیده، یا غیر عادیند و بدتر از همه نائوکو است که…
اما روایت چنان آکنده از عشق به زندگی و تلاش برای به دست آوردن سهم خود از آن و امید به آینده است که بیجهت محبوب جوانان نشده و چهار میلیون نسخه به چاپ نرسیده. تورو واتانابه، راوی داستان، شعار به نقل از دوستش، ناگازاوا، این است: «به حال خود دلسوزان. فقط عوضیها این کار را میکنند.»، یا پس از فقدانها و نامرادیها میگوید: «…اما من زندگی را انتخاب کردهام.»
زیباییهای رمان در این نکات خلاصه نمیشود، بلکه مالامال از ستایش طبیعت و خیر و خوبی است.
همچنین در سال ۲۰۱۰ از روی این رمان فیلمی به کارگردانی تران ان هونگ ساخته شده است.»
رمان «چوب نروژی» نوشته هاروکی موراکامی با ترجمه مهدی غبرایی در ۳۷۲ صفحه و به قیمت ۳۴۵۰۰ تومان توسط انتشارات کتاب نشر نیکا منتشر شده است.
این کتاب یک رمان عاشقانه است. داستان چوب نروژی با وجود همه تاریکی هایی که در آن دیده می شود، سرشار از عشق به زندگی و امید به آینده است. جالب است بدانید چوب نروژی فقط در ژاپن ۱۲ میلیون نسخه فروش داشته است.
قسمت هایی از متن کتاب چوب نروژی:
به فکر افتادم در مسیر زندگی چه چیزهایی را از دست دادهام؛ زمانی که برای همیشه از دست رفته، دوستانی که مرده یا ناپدید شدهاند، احساساتی که هرگز باز نخواهم شناخت.
اما مرگ واقعیت مسلم بود، واقعیتی جدی، و مهم نبود که چطور نگاهش کنی. من که در چنبرهی این تناقض خفقان آور گیر کرده بودم، مدام در دایرهای دور می زدم. حالا که به گذشته نگاه می کنم، می بینم چه روزهای عجیبی بود. در میانهی زندگی همه چیز دور مرگ می چرخید.
کتاب زیاد می خواندم، اما نه خیلی متنوع: دوست داشتم کتاب های دلخواهم را چند بار بخوانم.
اگر فقط کتاب هایی را بخوانی که همه می خوانند، فکرت هم می شود مثل آن ها.
سه ماه تمام هر هفته با یکدیگر قرار می گذاشتیم. همه جا رفتیم و از همه چی حرف زدیم و خیلی ازش خوشم آمد. وقتی با او بودم، حس می کردم سرآخر زندگی به من برگشته. تنها بودن با او به من احساس آرامش معرکه ای می داد: همه ی آن ماجراهای هولناکی که به سرم آمده بود از یادم می رفت.
قبول نداری خیلی معرکه است که از شر همه چی و همه کس خلاص شوی و بروی جایی که هیچ کس تو را نشناسد؟ گاهی دلم می خواهد همین کار را بکنم.
اگر در تاریکی قیرگون گیر بیفتی، تنها کاری که می توانی بکنی این است که سفت و سخت بنشینی تا چشمانت به تاریکی عادت کند.
هیچ حقیقتی نمی تواند غمی را که در فقدان عزیزی احساس می کنیم برطرف کند. تنها کاری که از دستمان برمی آید، دیدن آن تا انتها و آموختن چیزی از آن است، اما چیزی که می آموزیم در رویارویی با غم بعدی که بی هشدار می آید کمکی به ما نخواهد کرد.